دو نوجوان موتورسوار

روزی پیرمردی سوار ماشین در کوچه ای حرکت می کرد. دو نوجوان موتور سوار از روبرو می آمدند. پیرمرد می خواست بپیچد. ایستاد تا آنها رد شدند. ولی زمانی که دو نوجوان از کنار پیرمرد رد شدند فریاد زدند و با اعتراض و با هو کردن او از کنارش رد شدند. بعد از پیچ ناگهان موتور روی یخ ها سُر خورد و زمین خوردند. همه به سمت صحنه حرکت کردند. پدر موتور سواران گفت: شما که داشتید به سمت مغازه می‌آمدید، چرا احتیاط نکردید! مگر یخ زدگی زمین را ندیدید؟ پیرمرد راننده به سمت آنها آمده و میگوید: من هم میخواستم همین را به اینها بگویم ولی آنها با سر و صدا از کنار من رد شدند و نشنیدند. پدر از پیرمرد که همسایه مغازه او هم بود تشکر کرد و خدا را شکر کرد که بچه ها فقط کمی زخمی شدند.