کارگر ساده

پدرش کارگر ساده ای بود، شبانه روز کار می کرد تا بتواند فرزندانش را به ثمر برساند. پسرش درس خوان بود. دبستان تمام شد، خلاصه دبیرستان هم تمام شد و چون معدلش خوب بود برای ادامه تحصیل به خارج اعزام شد. بعد از اخذ لیسانس مهندسی برق با درجه عالی به ایران برگشت. مقیم مشهد بودند. با تعدادی از دوستانش به مشهد آمد، پدر بعد از سالها دوری به استقبال فرزند آمد. لباسهای کارگر ساده مثل خودش ساده بود، نه کتی، نه کرواتی، نه اطویی، خیلی ساده، اما دلش، چی بگم از دلش. پر از صفا، پر از محبت، پر از اشتیاق. نتیجه سالها زحمت و مرارت، بعد از دوری طولانی به آغوشش برگشته بود. چشمهایش از خوشی برق می زد، به قول معروف دل تو دلش نبود. تا ثمره زندگیش را دید آغوشش را با تمام محبت جمع شده سالهای دوری‌اش گشود و فرزند را در آغوش گرفت. پسر همراه دوستان مهندس و دکتر از خارج برگشته با لباسهای اتو کشیده بودند. دوستانش سؤال کردند: این پیرمرد دهاتی کی بود که این همه محبت داشت؟ (خجالت می کشم که بگویم ولی بی انصاف گفت) هیچی بابا، نوکرمان بود. پدر شنید کَاَنَّ… دیگه هیچی نگفت و رفت…. حال مهندس ما معتاد و در قهوه خانه ها پلاس است و معروف به مهندس گدا.