عدالت پروری
زمامداری زیاده از حد و اندازه نسبت به مردم سختگیر بود و ظلم و ستم روا می داشت و مردم از زندگی با وی به ستوه آمده و دست به دعا برداشته بودند و درباره ی او نفرین می کردند؛ ولی آن زمامدار، روزی از شکارگاه برگشت و به مردم چنین اعلام کرد: من تا به امروز به فکر رعیت پروری و عدل و داد نبودم، ولی از امروز در فکر عدالت پروری هستم، امید است دیگر کسی از من ناراضی نباشد. مردم از این نوید و مژده خوشحال شدند و او نیز به وعده وفا کرد و مردم از ظلم و تعدی او راحت شدند. یکی از محرمان سلطنت در وقت فرصت، از چگونگی ماجرا پرسید که این تغییر حال به طور ناگهانی چرا؟ شاه در جواب گفت: من در شکارگاه که رفته بودم، به هر طرف می شتافتم، ناگاه سگی را دیدم که به دنبال روباهی دوید و پای روباه را دندان گرفت، روباه با پای لنگ در سوراخی گریخت و پنهان شد، در این حال، عابری را دیدم که سنگی به پای همان سگ زد و پای سگ شکست؛ هنوز چند گام برنداشته، اسبی لگد بر آن عابر زد و پایش شکست و آن اسب نیز چندان راهی نرفته، دیدم پایش در شوراخی فرو رفت و شکست. این منظره برای من چندان عجیب بود که به خود آمدم و با خود گفتم: دیدی چه کردند و چه دیدند؟