صاحب مغازه
ساعت پنج بعد از ظهر بود، رفته بودم یک کلیشه فلزی را به کارگاه بدهم تا درست کند. کارگاه بسته بود؛ بعضی از آدمهای آن دور و بر گفتند: که کارگاه تعطیل شده و دیگر کار نمی کند. آمدم؛ چون نهار نخورده بودم به ساندویچی همان نزدیکی رفتم. موقع خرید ساندویچ از صاحب مغازه سوال کردم: این کارگاه تعطیل شده؟ (چون می خواستم مطمئن شوم) صاحب اغذیه فروشی در جواب گفت: بله خریدارها (فحش زشت) کردند، او هم گفت: (فحش زشت) همه شما و کارگاه بسته و رفته. با خود گفتم: چرا این سوال را از او کردی که این همه فحش بدهد تا یک جواب بدهد. دیگر چیزی نگفتم و ساکت شدم و دوست داشتم هرچه زودتر از مغازه بیرون بیایم.