زنجیر

خودشه، چه قیافه زشت و وحشتناکی داره، هر کجاشو نگاه می کنم شکل خودمونه، اما سرجمعش چه مزخرفه. بهش رسیدم دیدم از نخ نازک و نخ کلفت و طناب تا زنجیر کلفت و سنگین همراهش دارد. گفتم: کجا میری؟ برای چه کسی نقشه کشیدی؟ گفت: امشب کار شیخ تمام است. گفتم: با چی؟ اشاره به زنجیر کلفتی که دیگه از آن سنگین تر نداشت کرد و گفت: با این! رفت و برگشت. قیافه نحسش نحس تر شده بود و غضبناک. گفتم: چی شد؟ گفت: این را هم پاره کرد. گفتم: خوب منو با چی می بندی؟ گفت: تو که زنجیر نمی خوای، بهت بگم بیا؟ میای. خیلی ناراحت شدم، از خودم بدم اومد، از خواب بیدار شدم. عجب خوابی بود یعنی چه؟ چه معنایی دارد؟ برای نماز صبح به جماعت شیخ مرتضی انصاری حاضر شدم. بعد از نماز به حضورش رسیدم. خواب را برایش تعریف کردم. کمی فکر کرد و شکر خدا بجا آورد. گفت: دیشب مهمان داشتیم، پول هم نداشتیم، مقداری پول امانت یکی از دوستان نزد من بود. اگر خرج می کردم و دوباره جایش می گذاشتم و به او می گفتم، باز هم راضی بود ولی فکر کردم اگر خرج کردم و جایش گذاشتم، اصل مهلت رضایت طلبی نداد چه کنم؟ این بود که منصرف شدم و دست به امانت مردم نزدم و مهمان را با همان نان موجود پذیرایی کردم؛ پیش خودم گفتم: یعنی مسأله به این کوچکی؟؟؟! نزد شیخ این همه بزرگ است.

یادم به سخن شیطان آمد که گفت: تو که زنجیر نمی خوای، بهت بگم بیا! میای. به خودم نهیب زدم که باید آدم شد. آدم شدن چه سخته.