ماجرای مغازه خواربارفروشی
پیرمرد با لباس کهنه و مندرس وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به
بیشتر بخوانیدپیرمرد با لباس کهنه و مندرس وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به
بیشتر بخوانیدکلِّ دارایی اش فقط یک ظرف روغن بود. از دِه خریده بود و بسوی شهر روان شده تا با سود
بیشتر بخوانیدروزی حضرت رسول (ص) به شکل مربع و چهارگوش، خطوطی بر روی زمین کشید، در وسط آن مربع نقطه ای
بیشتر بخوانیدآورده اند که امیراسماعیل سامانی در روزهای برف و باران سوار می شد و در میدان می ایستاد و هر
بیشتر بخوانیدمغازه داران در کنار هم مشغول صحبت کردن بودند. هر از چند گاهی صدای خنده ی آنها بلند می شد.
بیشتر بخوانیدپسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت، پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت: هر بار که
بیشتر بخوانیدقال الامام امیرالمؤمنین علی علیه السلام: شِدَّهُ الغََضَبِ تُغَیِّرُالمَنطِق وَ تَقطَع مادَّهُ الحُجَّهِ وَ تُفَرِّقُ الفَهمَ حضرت امیرالمؤمنین علی علیه
بیشتر بخوانیدتابلویی که روی دخل مغازه مرحوم مرشد گذاشته شده بود: (نسیه و وجه دستی داده می شود حتی به جنابعالی
بیشتر بخوانیدبا استاد خود در حال مسافرت بودیم و اتوبوس کنار جاده ایستاد تا گازوییل بزند. مسافرین همه پیاده شدند تا
بیشتر بخوانیدشخصی سوار بر اسب خود به شهری که در آن آب جاری بود رسید، هر چه کرد اسب از آن
بیشتر بخوانید