آزار و اذیت
در سی سی یو بیمارستان امیراعلم انترن بودم، روزی یک بیمار را آوردند که مشکل تنفسی داشت (تلاش زیاد برای نفس کشیدن) بطوریکه نمی توانست بخوابد و همه اش نشسته بود و مثل مرغ سرکنده دستها را به دو طرف تخت گرفته بود و بیقراری داشت. رزیدنت بیسوادی هم داشتیم که خیلی هم کند عمل میکرد و به اصطلاح، وارفته بود هرچه به او گفتیم این بابا ادم ریه کرده باید مورفین بزنی گوشش بدهکار نبود و می ترسید تزریق کند. طرف افت فشار پیدا کرد تو گویی خداوند از عمد این قاقار ماست را کشیک آن روز کرده بود تا هیچ کاری نکند و دست روی دست بگذارد و به چند تا داروی بی ثمر اکتفا کند. خلاصه این مرد بیچاره مدت 18 ساعت جان کند و هر لحظه حالش برتر می شد تا اینکه ادم ریه کار خودش را کرد و مریض جان سپرد. وقتی رفتم به زنش اطلاع بدهم، دیدم مردی در کنار آن خانم هست. وقتی نسبتش را پرسیدم، برادر خانم بود. گفتم خانم شوهرتان راحت شد، خیلی زجر می کشید. دیدم عکس العملی نشان نداد. مرد هم به ظاهر ناراحت بود ولی خیلی متاثر نبود. من که کمی کنجکاو شدم از مرد پرسیدم: آیا بیماری این آقا خیلی طولانی بود؟ شما را خیلی اذیت کرده بود؟ آن مرد گفت: آقای دکتر! این مرد خواهرم را خیلی اذیت می کرد و دائماً فحش می داد و او را کتک می زد، بی رو در بایستی بگم، از اینکه او مرده خیلی ناراحت نیستم و این عذابی که او دم رفتن کشید، کم اش هم هست. من او را آرام کردم، گفتم: او را ببخشید تا خداوند هم گناهان شما را ببخشد. از آنها دور شدم ولی این خاطره هیچگاه از ذهنم دور نمی شود.