کوزه آب گرم
دهانش دچار طاولهای بزرگی شده بود. دیگر حتی غذای نرم و سوپ و آش هم نمیتوانست بخورد، از کنار دهان مقداری شیر بوسیله نی به گلویش می ریختند تا زنده بماند. یواش یواش شیر خوردن هم برایش سخت شد. دکتر ها هم چیزی نمیفهمیدند و از مداوایش عاجز شده بودند. شب ها برای خواب پشت بام میرفتند. آن زمان کولر و وسایل خنک کننده امروز هم نبود. شهر کاشان، تابستان گرم!!! کوزه آب هم شب جوش می آورد. پدر از شدت گرما بلند شد، مقداری آب از کوزه بنوشد که گرمای آزار دهنده آب و شوری آن باعث شد آب را از دهان بیرون بریزد و دوباره خوابید. پسر که بر اثر ناراحتی دهان اصلا خوابش نمیبرد، تشنگی پدر را دید. بی سر و صدا از جا بلند شد، کوزه را برداشت از پله ها پایین آمد و به آب انبار محل رفت. بعد از طی صد تا پله تو تاریکی با یک شمع کوزه را از آب خنک آب انبار پر کرد و برگشت، کوزه را بالای سر پدر گذاشت. بعد از مدتی دوباره پدر از شدت تشنگی بلند شد تا به همان آب شور و گرم قناعت کند ولی وقتی خنکی آب گلوی او را نوازش داد، گفت: السلام علیک یا اباعبدا… علیه السلام. مکثی کرد و گفت: میدونم که حسین پسرم این کار را انجام داده. دیگر چیزی نگفت، قطره اشک گوشه چشمانش را نیز کسی ندید. صبح از خواب بیدار شد، دهانش پر از چیزی شبیه خاک اره شده بود، دهانش را شست. دیگر…