پوریای ولی
قدرت بدنی زیادی داشت. کسی نمی توانست در مقابل او عرض اندام کند. واقعا قدرتمند بود. حریف نداشت. هر کس هم که به میدان او می آمد، بدون استثناء زمین می خورد. در شهر دیگری، پهلوانی بود قدرتمند و جوان، او هم در شهر خودش یکه بود. از پهلوان ما دعوت شد که به میدان این پهلوان جوان بیاید. پهلوان ما پذیرفت و وارد شهر پهلوان جوان شد. قرار کشتی برای فرداست. به مسجد رفت تا نماز به پیشگاه بی نیاز بگذارد، هم او که این قدرت را به او داده است، خدایش را فراموش نکرده بود. کنار درب، پیرزن با ظرف خرما از مردم می خواست پسرش را دعا کنند. خرمایی برداشت و گفت: مگر پسرت چه مشکلی دارد؟ گفت: مادر! دست از سرم بردار که کاری ازت ساخته نیست. گفت: مادر جان! شاید توانستم کمکی کنم و یا حداقل کمک فکری که می توانم. پیرزن گفت: مادر جان! پسر من کله اش باد دارد، با همه کشتی گرفته و همه پهلوانهای شهر را به زمین زده.شنیدم یه پهلوونی از شهر دیگه اومده، ولی اون هم پهلوانهای کشور را زمین زده. آخه میدونی! کیه که پوریای ولی را نشناسد!؟ گفت: مادرجان دعا کن و منم دعا میکنم که پوریا… حرفش را خورد و تو فکر فرو رفت؛ این همه پهلوون که زمین زدی چه طور شد، آخرش چی؟ گردن کلفتی خوب، گردن کلفت از جنسهای دیگر هم هست ولی عقل. مردانگی – رضای خدا…؟؟؟ صبح پیرزن دید همان آقایی که دیشب سؤال پیچش کرده بود اومد به میدان مبارزه پسرش، در دل نهیب زد: ای وای دیدی با زبان خودم بچه ام را پیش دشمن حقیر کردم. محکم دست پشت دست زد و پشیمان ولی خوب چه می شود کرد. تو همین فکرها بود که دید دست پسرش بعنوان قهرمان بالا رفت!؟ پوریای ولی در زیر لب زمزمه می کرد: قال رسول ا… (ص): اشجع الناس من غلب هواه.