احترام به بزرگترها
برای اولین بار سوار مترو شدم. برایم خیلی جالب بود. بعد از حرکت قطار چشمم به تبلیغات بود و اصلا” متوجه اطراف خودم نبودم. روی صندلی کمی جابجا شدم تازه فهمیدم پیرمردی جلوی من ایستاده است و به سختی خود را نگه می دارد. دو نفر بغل دستی من هم مشغول چرت زدن و دیگری مشغول مطالعه روزنامه بود. من سریع پا شدم. دیدم پیرمرد به طرف درب خروجی رفت. تازه فهمیدم می خواهد در ایستگاه پیاده شود. حالا دیگر خجالت می کشیدم بنشینم. به خود گفتم: چه کنم؟ اما چهره پیرمرد برایم آشنا بود ولی آخر دو ایستگاه دیگر تا مقصد من باقی بود. تازه یک نفر هم سریع جای من نشست! خلاصه از روی کنجکاوی آهسته با پیرمرد پیاده شدم. وقتی به صورت پیرمرد نگاه کردم متوجه شدم معلم دوره دبیرستان خودم است. لبخندی به من زد و چند دقیقه ای با هم گپ زدیم و رفت. ولی خاطره جالبی شد.