یک یادداشت کوچک
اواسط بهمن 83 بود: صبح روز سه شنبه و هوای ابری و برف سنگینی هم می بارید. با ماشین وارد
بیشتر بخوانیداواسط بهمن 83 بود: صبح روز سه شنبه و هوای ابری و برف سنگینی هم می بارید. با ماشین وارد
بیشتر بخوانیددر سفر آخر که از فرودگاه می آمدیم، آخر شب حدود 5/2 نیمه شب به فرودگاه رسیدیم. با کمک خانم
بیشتر بخوانیدمغازه دار سر کوچه مان تعریف می کرد: روز گذشته ایستاده بودم و خیابان را نگاه می کردم که ناگهان
بیشتر بخوانیدپولش را گم کرده بود، همه زندگی اش بود. هیچ چاره ای نداشت. رفت تو حرم امیرالمؤمنین و متوسل شد
بیشتر بخوانیدابواسحاق تسبیعی می گوید:روز جمعه ای بر دوش پدرم سوار بودم و امیرالمؤمنین علیعلیه السلام بر منبر خطبه ی نماز
بیشتر بخوانیدبرای اطلاع از ارزش یک سال از دانش آموزی بپرسید که در امتحان پایان سال مردود شده است و به
بیشتر بخوانیدقدرت بدنی زیادی داشت. کسی نمی توانست در مقابل او عرض اندام کند. واقعا قدرتمند بود. حریف نداشت. هر کس
بیشتر بخوانیدآن قصه شنیدید که در باغ یکی روز از جور، تبر زار بنالید سپیدار کز من نه دگر بیخ
بیشتر بخوانیدآخر شب، بعد از هیأت حدود ساعت 30/12 به طرف منزل می رفتم. شب تاسوعا بود و خیابانها بسیار شلوغ
بیشتر بخوانیدآیا تاکنون حوضی را دیده اید که از چند راه به آن آب وارد شود. حال تصور کنید که یکی
بیشتر بخوانید