«سیابه» مردی از اهالی کوفی و فردی باایمان و از دوستداران اهل بیت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بود. وی بسیار فقیر بود و بالاخره براثر فقر از دنیا رفت. از سیابه یک پسر به نام عبدالرحمن و همسرش باقی ماندند. عبدالرحمن که در سنین جوانی بود به فکر افتاد که کاری پیدا کند تا بتواند زندگی خودش و مادرش را بچرخاند. با این فکر به راه افتاد و دنبال کار رفت. اما هرچه بیشتر گشت، کمتر پیدا کرد و بالاخره خسته و غمگین به خانه بازگشت. او بسیار ناراحت بود. مرگ پدر، فقر و نداری، بیکاری و در خانه نشستن به او فشار سنگینی میآورد. یک روز که در خانه نشسته بود، در زدند. در را باز کرد. یکی از دوستان پدرش به دیدن او آمده بود. آن مرد، مرگ پدر را تسلیت گفت و او را دلداری داد و سپس از پسر پرسید: «آیا پدرت ارثی برای شما باقی گذاشته است؟» عبدالرحمن سرش را به نشانهی «نه» تکان داد. مرد، کیسهای پول درآورد و به عبدالرحمن داد وگفت: «این هزار درهم را بگیر و آن را سرمایه کن و مواظب باش حیف و میل نشود». بعداز رفتن مرد، عبدالرحمن با خوشحالی نزد مادرش رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد. مادرش هم به او توصیه کرد که به حرف آن مرد گوش کند و با آن پول تجارت و کاسبی راه بیندازد. عبد الرحمن اطاعت کرد. او فوراً به بازار رفت و مغازهای اجاره کرد و مقداری جنس خرید و مشغول کسب و کار شد. طولی نکشید که کارش رونق گرفت و مشتریانش زیاد شدند و توانست زندگی مرفه و راحتی را برای خودش و مادرش درست کند. روزی به فکر افتاد که به زیارت خانه خدا برود. حساب کرد و دید که در این مدت کوتاه، چندین هزار درهم سود کرده است. آن شب در این مورد با مادرش صحبت کرد. مادرش به او گفت: «حالا که پولدار شدهای، اول قرض آن مرد را بده، زیرا پول آن مرد باعث این همه خیر و برکت شده است. سپس به مکه برو». عبدالرحمن دید مادرش راست می گوید. نزد دوست پدر رفت و کیسهای را که درون آن هزار درهم بود، جلوی مرد گذاشت و گفت: «لطفاً پولتان را بردارید». مرد فکر کرد که نکند پول کم بوده و پسرک نتوانسته با آن کاری انجام دهد؟ شاید به همین دلیل آن را پس آورده است. بنابراین گفت: «اگر این پول کم است، میخواهی مقدار بیشتری به آن اضافه کنم؟» پسر گفت: «نه! اصلاً کم نیست. اتفاقاً این پول بسیار بابرکت بود و من با آن کار کردم و الان خودم کلی ثروت و سرمایه جمع کردم و دیگر به این مبلغ نیازی ندارم. آمدهام تا ضمن تشکر، آن را به شما برگردانم. چون میخواهم به سفر حج بروم و دوست ندارم به شما بدهی داشته باشم». مرد شادمان شد و پولش را پس گرفت. پسر هم به زیارت خانهی خدا رفت. عبدالرحمن پس از پایان مراسم حج، برای زیارت آرامگاه رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم و دیدار با اهل بیت آن حضرت، همراه با بقیهی مردم به مدینه رفت و به حضور امام صادق علیه السلام رسید. آن روز خانهی امام خیلی شلوغ بود و مردم بسیاری به دیدار ایشان آمده بودند. عبدالرحمن رفت و پشت سر همه نشست. مردم آمدند و با امام روبوسی کردند. چیزی گفتند، پند وحدیثی شنیدند و از آنجا خارج شدند. وقتی مجلس خلوت شد، امام صادق علیه السلام با اشاره او را صدا زدند که نزدیک ایشان برد. سپس پرسیدند:«شما کاری داری؟» پسر گفت: «من عبدالرحمن، پسر سیابه کوفی هستم». امام: «حال پدرت چه طور است؟» پسر: «پدرم به رحمت خدا رفت». امام ناراحت شدند و فرمودند: «خداوند پدرت را رحمت کند. آیا از او ارثی برای شما باقی مانده است؟» پسر: «خیر! او چیزی از خود باقی نگذاشت». امام: «پس چهطور توانستی حج بروی؟» عبدالرحمن ماجرا را برای امام تعریف کرد. در میان صحبتهایش، امام صادق علیه السلام حرف او را قطع کردند و فرمودند: «بگو هزار درهم پول دوست پدرت را چه کار کردی؟» عبدالرحمن جواب داد: «با مشورت مادرم، قبل از سفر حج آن را به صاحبش پس دادم». امام: «آفرین! آیا دوست داری به تو نصیحتی بکنم؟» عبدالرحمن: «فدایتان شوم. البته که دوست دارم». امام صادق علیه السلام: «در زندگی همیشه راستی و درستی داشته باش. زیرا که آدم راست و درست، شریک مال مردم است و در موقع نیاز، مردم به داد او خواهند رسید».
آزار احترام اعتدال امام حسن عسگری علیه السلام امام رضا علیه السلام امام صادق علیه السلام امام موسی بن جعفرعلیه السلام امام هادی علیه السلام امیرالمؤمنین علیه السلام انس با قرآن و ائمه بی احترامی تفاخر حج حق الناس خجالت خدا خودپسندی دبستان دعا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم سامرا سیره عملی شیعه شیعیان عاقبت اندیشی عبادت عبرت عجب غرور وتکبر و تواضع غیبت فحش فقر محبت مدینه مسلمان مهربان مهمان موسیقی مکافات عمل نفرین نماز پدر پدرو مادر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم پیرمرد