کوهنورد

کوهنورد متخصص، بالاخره تصمیم خود را گرفت و با تجهیزات کامل به سمت کوه حرکت کرد. در راه مسیر و نقشه را پیش خود مرور کرد و بالاخره نزدیک غروب آفتاب به پای کوه رسید و با اعتماد به کوه قدم گذاشت. در شیارهای کوه برف نشسته بود و هر چه بالاتر می رفت برف بیشتر بود. هوا رو به تاریکی می رفت ولی کوهنورد به راه خود ادامه داد و چند ساعتی از شب گذشته بود که به نزدیک قله رسیده بود. طناب خود را محکم بست و به سمت بالا خود را کشید. ناگهان دستش رها شد و رو به سمت پایین رها شد. در حین سقوط، احساس رهایی به سوی تاریکی و نزدیکی خود را به مرگ کاملاً با تمام وجود در می یافت و خود را در آستانه مرگ می دید که ناگهان با ضربه ی سنگینی ایستاد؛ تازه فهمید که طناب دور کمرش، او را در آسمان نگه داشته است. چند ثانیه ای پاندول (آونگ) شده بود و به چپ و راست می رفت. هوا بسیار تاریک و سرد بود و هیچ چیزی به درستی دیده نمی شد. چند لحظه ای فکر کرد و توانی برای حرکت هم نداشت. بعد از چند دقیقه شروع به فریاد زدن و کمک خواستن کرد، ولی تنها از کوهستان صدای باد و سوز سرما را می شنید. بعد از نیم ساعت که از همه جا ناامید شد، شروع به کمک خواستن از خدا کرد و التماس می کرد و هرچه دعا بلد بود می خواند؛ که صدایی درونی از وجود خود شنید که چه می خواهی؟ گفت: کمکم کن!! صدا گفت: چه کمکی می خواهی؟ گفت: اینکه نجاتم دهی! گفت: آیا مطمءن هستی که من می توانم تو را نجات دهم؟ گفت: بله بله. صدا به او گفت: پس طناب خود را پاره کن!!! کوهنورد چند ثانیه تأمل کرد و…. طناب را محکم تر گرفت و دیگر آن صدا را هم نمی شنید. فردا ظهر که گروه نجات بالا رسید، کوهنورد را مرده و یخ زده پیدا کردند و دیدند که دستش را محکم روی طناب نگه داشته و یخ زده است و فقط به اندازه یک متر با یک تخته سنگ روی زمین فاصله داشته است!!!