مالک اشتر نخعی
مغازه داران در کنار هم مشغول صحبت کردن بودند. هر از چند گاهی صدای خنده ی آنها بلند می شد. مشتری ها که برای خرید اجناس آمده بودند هم گاهی با جواب سر بالا ی این دکانداران روبه رو می شدند. ناگاه مردی که بر چهره اش زخم شمشیری بود نمایان شد. با وقار و آرام راه می رفت به هیاهوی اطراف توجهی نداشت. در ذهن یکی از دکانداران مطلب نامناسبی آمد و می خواست خنده ی دوستانش در بیاورد. ولی آیا خدا دوست داشت؟ او از دکان سبزی فروشی، مقداری سبزی بدردنخور برداشت و به روی مرد ریخت. خنده ی همه ی دوستانش بلند شد، اما سر مردی که سبزی روی او ریخته شده بود و به زمین نگاه می کرد بلند شد و به آرامی به چهره دکاندار نگاه کرد و همانطور آرام به راهش ادامه داد. دکانداران خندیدند ولی فکر نمی کردند آن مرد اینگونه با آنها برخورد کند. یکی از مشتریان به دکاندار گفت: او را شناختی؟ دکاندار گفت: مگر که بود؟ مشتری گفت: او فرمانده ی لشکر حضرت علی علیه السلاماست. بدن دکاندار شروع به لرزیدن کرد. او بارها نام مالک اشتر نخعی فرمانده ی لشکر امام علی علیه السلام را شنیده بود. مالکی که قدرت و شجاعت او لرزه بر اندام فرماندهان لشکر معاویه می انداخت و زخمی که در صورت او بود، زخم شمشیر جنگ بود. او نباید فرصت را از دست می داد و از طرفی که مالک رفته بود به راه افتاد ولی بر سر سه راهی رسید، از کدام طرف؟ سؤال کرد. مردم راهی را به او نشان دادند که به مسجد ختم می شد. در راه فکر می کرد چرا از این راه؟ هر چند از گاهی سراغ مالک را از مردم می گرفت که از همین راه رفته و بالاخره مالک را در مسجد پیدا کرد که مشغول نماز بود. کناری نشست و با خود فکر کرد که چه رفتاری انجام دهد تا مالک را از خود راضی کند! گریه کند؟ به پای او بیفتد؟ قسمش دهد؟ نماز تمام شد. به پای مالک افتاد. مالک او را بلند کرد. دکاندار همچنان عذرخواهی می کرد ولی مالک اصلاً این کارها و حرفها برای او مهم بنظر نمی رسید. مالک گفت: من وقتی تو را دیدم فهمیدم جوانی و نیامدم به مسجد مگر اینکه برای تو از خداوند طلب استغفار کنم.