کوزه روغن
کلِّ دارایی اش فقط یک ظرف روغن بود. از دِه خریده بود و بسوی شهر روان شده تا با سود اندک، روزگار بگذراند. خسته شده و زیر سایه درختی چندی درنگ کرد تا پس از رفع خستگی به راهش ادامه دهد. کوزه روغن را مقابلش گذاشته و به خیال فرو رفت………. می فروشمش.
با چند بار خرید و فروش، چند تا کوزه می شه… بعد دو تا گوسفند می خرم… گوسفندها زیاد می شن… یک گله گوسفند… چند تا چوپون که از پس کار بر نمی یان… چند تا غلام و نوکر… اگر نوکرها سرپیچی کردن آنچنان با این عصا… هنوز حرفش تموم نشده بود که کوزه روغن پخش زمین و تمام آرزوهایش….