دوچرخه

در ایام دبستان پدرم قول داده بود؛ اگر در امتحانات آخر سال شاگرد ممتاز شوم؛ دوچرخه ای را برایم بخرد. من درسم خوب بود ولی قول پدرم شاگرد ممتاز شدن بود. شکر خدا و با تلاش و سعی؛ شاگرد ممتاز شدم و پدرم هم به وعده اش عمل کرد و برایم دوچرخه خرید.آه که چقدراین دوچرخه را دوست داشتم. در اوقات فراغت تابستان، صبح با دوچرخه از خانه بیرون می آمدم و تا ظهر موقع نهار با دوستان می رفتیم کوچه باغ حاج محمدحسن. کوچه باغ سراشیب بود و چقدر کیف داشت دوچرخه سواری.روزی یکی از دوستانم که فهمیده بود من دوچرخه دارم، آمد و به من گفت: محمد! ببین! دوچرخه ات را به من میدهی با آن بازی کنم. من هم به خاطر دوستی و رفاقت، دوچرخه را به او دادم. موقع ظهر دیدم زنگ منزلمان به صدا در آمد؛ دوستم با لباس پاره پوره و صورت خاک آلود و زخمی در زد. گفتم: دوچرخه ام کو؟ گفت: اینجاست؛ و پشت در قایم کرده بود.دیدم دوچرخه نازنینم کج و کوله شده، رنگش خراب شده، آیینه اش شکسته، طوقه اش کج شده، زینش افتاده، خلاصه چشمتان روز بد نبینه، خیلی ناراحت شدم.عذرخواهی کرد و رفت. دوچرخه را دور از چشم مادرم در زیرزمین قایم کردم تا آبها از آسیاب بیفتد، خلاصه مادرم فهمید. خواستم تعمیر کنم، مادرم گفت: به تو پول نمی دهم.با پولهای توجیبی دوچرخه ام را بردم دوچرخه سازی میدان قیام تعمیر کردم. بدهکار شدم و بالاخره پس از گذشت زمانی پولش را دادم.چند وقت دیگر دوستم آمد و گفت: دوچرخه ات را بده. می هواستم بدهم ولی تو دلم گفتم: خراب می کند. اگر ندهم رفاقتمان به هم می خورد، خلاصه رفتم و به مادرم گفتم: مامان اجازه می دهی دوچرخه ام را به دوستم بدهم؟ مامان گفت: نه! اون دفعه یادت نیست که با خودش و دوچرخه چه کار کرد؟ من اجازه نمی دهم.رفتم و رک و پوست کنده گفتم: ببین! مامانم اجازه نمی دهد. قدری ناراحت شد و رفت.بعد از مدتی خودش آمد و گفت: خوب شد دوچرخه ات را ندادی، دوباره بلای دیگری سر خودم می آوردم