در صف نان
المسلم من سلم المسلمون من یده و لسانه
حدود هفتاد سال پیش نظم و انظباط شهری مانند امروز نبود. هر محلی یک نفر گردن کلفت داشت با چند تا نوچه؛ دیگه شهربانی و این حرفها نبود. حالا اگر یک یهودی در محل مجبور بود زندگی کند، وضع از این بدتر می شد و دیگه راه به هیچ جا نداشت و حتی لات محل هم از او حمایت نمی کرد. بچه ها اذیت می کردند و خوب خانه عوض کردن هم مثل امروز ساده نبود؛ پیرمرد یهودی هم مثل همه رفت دکان نان سنگکی تو نوبت ایستاده بود که یک بچه یهو ریگ داغی را درون یقه او انداخت. فرد یهودی با تمام وجودش گفت: خدا مرگت دهد! بچه نان را گرفت و به خانه رفت و دلش درد گرفت و به خود می پیچید. بدون اینکه هیچ سابقه ای داشته باشد، یکی از دوستانش که شاهد ماجرا بود، قضیه را درک کرد و فوری به خانه پیرمرد یهودی رفت و از او خواست که از رفتار زشت دوستش در گذرد. پیرمرد گفت: دیگه اون حالتی را که نفرین کردم ندارم که بخواهم دعا کنم. بچه آنقدر از درد به خود پیچید که تا ساعتی بعد جان سپرد.