در بازار عطر فروش ها دماغش به بوی خوش عادت ندارد و از حال رفت!!!
در روستا برای امور کشاورزی کود لازم است. افرادی که کودها را جابجا می کردند، کودبر می گفتند. کودبری، کودها را سوار بر الاغ خود کرده و در زمینها می چرخاند. روزی کودها را سریع تحویل داد و چند ساعتی بیکار بود. به خود گفت: به شهر بروم و گردش کنم. به سمت شهر رفته و در بازار مشغول راه رفتن بود که در یکی از گذرها به سمت بازار عطر فروش ها رفت. در وسط بازاریک نفر ناگهان از حال رفت و بر زمین افتاد. مغازه دارها سریع آب و گلاب آوردند و به سر و روی او می زدند، او کمی به هوش می آمد و دوباره از حال می رفت. دیدند فایده ای ندارد و حال او هر لحظه بدتر می شود. ناگهان یکی از هم ولایتی های کودبر رسید و افراد را کنار زد و گفت: بابا ولش کنید، بیچاره دارد می میرد. یکی گفت: ما کاری نکردیم، داریم حالش را جا می آوریم. گفت: بابا بروید کنار کمی پشگل گوسفند بیاورید. جلوی دماغش گرفتند. ناگهان حال آمد و گفت: او را از بازار عطر فروش ها بیرون ببرید. بعد از چند لحظه به هوش آمد. مردم گفتند: چه شد؟ چکار کردی؟ گفت: بابا این طرف ما تمام مدت عمر بوی کود و کثافت را احساس کرده و به آن عادت کرده است. حالا در بازار عطر فروش ها دماغش به بوی خوش عادت ندارد و از حال رفت!!!گوشهای افراد از بس که صداهای موسیقی و کثیف را شنیده است و به آن عادت کرده است دیگر آنها را لذت بخش می داند و صداهای حرام و لذت آنها را نهایت خوشی می داند!! و ترک آن را از دست دادن لذت می داند.