دخترک معلول
مادرم تعریف می کرد که در محله شان یک دختری بود که یک پایش ناراحت بود و وقتی راه می رفت بدجوری بدنش کج و معوج می شد بطوریکه همه برایش دل می سوزاندند. در همین محل پسر بدجنسی بود که هر وقت دخترک را می دید، ادایش را در می آورد و دختر بیچاره هم با کمال ناراحتی می گذشت و حتی مادرم دیده بود که با ناله و نفرین و گریه پسر را بدرقه کرده بود. چند سال بعد آن پسر ازدواج کرد و صاحب دختری شد و کم کم به راه افتاد منتهی… مادرم می گفت که او را دیدم که انگار چند سال پیر شده بود و دختر او دقیقاً مثل همان دختر معلول راه می رفت. و مردک خیلی با افسوس و ناراحتی چشم به زمین و دخترش دوخته بود و انگار می دانست چوب چه چیزی را می خورد.