داستان کوتاه…
به هنگام صحبت معلم، ناگهان یک نفر معتاد با لباس پاره و نامرتب، روی صورت خود را گرفته و کتی هم روی سرش انداخته، تلوتلو خوران وارد کلاس و صحنه می شود.
معلم: چه خبره آقا؟ کجا می آیی؟!
معتاد: بابا ولم کنید، همینجا می شینم کارم را می کنم.
معلم: آقای ناظم ایشان کی هستند؟ اینجا چکار می کنند؟
معتاد: داداش یواش! مگر من چکارت دارم؟
معلم: شما اینجا چکار می کنی؟ اسمت چیه؟
معتاد: خشرو، داداش خشرو، مگه عیبی داره؟
معلم: اینجا چکار داری؟
معتاد: بابا هیچی، دیدم جای گرمیه اومدم تو، اون آقا دم در هم روش اونطرف بود.
معلم: اصلاً ببینم، مگه خونه نداری؟
معتاد: خونه؟! اِهِه بابا داستان ما طولانیه، شما هم حوصله اش را ندارید، ولم کنید همینجا می شینم (خودش را روی بچه ها ولو می کند)
معلم: آقا بگیرینش، چه خبره؟ نگفتی چی شده؟ این قیافه چیه؟
معتاد: بابا ما هم یک زمانی کسی بودیم. یه رفیق گفت: بریم کوچه فوتبال، اول فقط جلوی کوچه بودیم، بعد به مسابقات محله رفتیم، گاهی هم یواشکی سینما می رفتیم، خود ما نیم حالی می کردیم ها!
معلم: آقا حالت معلومه، قیافت نشون میده!!
معتاد: آقا، دیگه رو زخم ما نمک نریز دیگه!
معلم: بعدش چی شد؟
معتاد: هیچی دیگه، تو محله اول شدیم، تا یک روز بعد فوتبال، یکی از بچه ها به من سیگار تعارف کرد، پُک اول خیلی سرفه کردم ولی فردا دیگه خوب شده بودم!
معلم: اونوقت باز هم تو کوچه ها می رفتی؟ هیچکس کارِت نداشت؟
معتاد: مادرم خیلی می گفت، یکدفعه هم معلمم رو تو کوچه دیدم ولی قایم شدم، خلاصه دفعات بعد دیگه سیگار سیرم نمی کرد. بعد دیگه….
ناگهان ناظم میرسد و معتاد را بیرون می کنه
معتاد: بابا بزار داستانمو تموم کنم!…