تشکر کردن – قدردانی

داستان شماره ۱:

شخصی خدمت امام صادقعلیه السلامرسید و گفت: یابن رسول ا…! شغل من روغن فروش است. موقعی که می خواستم روغن های آماده را داخل ظرفها بریزم، دیدم فضله ای درون دیگ روغن است؛ امام فرمودند: نجس است و خوردن آن حرام می باشد. اعتراضاً عرضه داشت: آیا فضله به این کوچکی ظرف به این بزرگی را نجس می کند؟ امام فرمودند: فضله در نظر تو کوچک نیست، حکم خدا در نظر تو کوچک است و سخت است امتحان دادن.

داستان شماره ۲:

روزگاری نداشت، فقر رهایش نمی کرد. کل دارایی اش یک پاتیل کوچک بستنی بندی بود که بر دوشش حمل می کرد و در کوچه پس کوچه ها، آیا می توانست تمام بستنی اش را بفروشد یا نه؟ تا اینکه یک روز دید که ای وای، یک فضله موش در شیر مایه بستنی اش بود. خدایا! این شیر تمام ثروت و سرمایه من است، ولی خوب چه کنم، اگر بستنی ببندم باید بستنی نجس به خورد مردم بدهم و حرام است یا باید همه را دور ریخته و دَم و دستگاه را طاهر کنم و دیگر چیزی ندارم. بر نفس خود غالب شد و تمام شیر را دور ریخت و از امتحان الهی سربلند بیرون آمد، خدا برایش جبران کرد. مدتی نگذشت که توانست دکانی اجاره کند؛ خوب بسته به فصل کار، آش و فرنی و حلوا می پخت؛ کاسبی رونق گرفت؛ پاتیل آش آنقدر بزرگ شد که اگر بچه ای داخل آن می افتاد خفه می شد. یک روز با صاحب دکان سر موضوع اجاره بگومگو کردند؛ یکدفعه صاحب دکان گفت: من راضی نیستم در دکان من بمانی. گفت: اجازه می دهی آشم را تمام کنم. صاحب دکان قبول کرد. به محض تمام شدن آش، کلنگ را برداشت و دیگها را از اجاق خارج کرد. هر چه همسایه ها وساطت کردند که حالا با هم حرف بزنید و همدیگر را راضی کنید. گفت: نه او راضی نیست، وقتی که راضی نیست خدا هم راضی نیست. پولی که بخواهد دکان در مکان مرغوبی بخرد نداشت و با خودش هم عهد کرد که دکان اجاره نکند، در کوچه ای پشت بازار وکیل که کسی حتی عبور نمی کرد، چند مغازه خرابه بود. مغازه ها را با قیمت ناچیزی خرید و تعمیر کرد و اجاق بست و پاتیل آش را سوار کرد. مدتی نگذشته بود که از برکت حاج حبیب آشی، مغازه های دیگر هم قیمت پیدا کردند. کوچه پشت بازار حالا دیگر جزو بازار شده بود. امروز هم فرزندان وی از برکت پدر، همان دکانها را هنوز بصورت آش فروشی در سه یا چهار دهنه دارند. توضیح: در شیراز شغل آش فروشی مثل کبابی و حلیم از رونق خاصی برخوردار است. یادم رفت بگویم که حاج حبیب هر روز پس از فروش روزانه سرمایه را کنار می گذاشت و پس از محاسبه سود، خمس آن را می پرداخت. او منشاء خدمات بزرگی در شیراز بود. کسی که پول یکی دو کیلو شیر برای بستنی نداشت در بلای حصبه سال 1322 شیراز، مقدار بسیار زیادی شیر بین مردم مجانی پخش کرد. شیر داروی مردم بود. مغازه ی روبروی خود را با عنوان داروخانه طبی جهت پخش داروی مجانی ایجاد کرد و هنگامی که سرمایه داران شهر را برای ساختن مسجد خیرات در مقابل کلیسا دعوت کرد، با اهدای یک پیت بزرگ دوریالی گوی سبقت را در راه رضای خدا ربود بدون هیچ گردن فرازی! و روزیکه مُرد عنوان روزنامه ها چنین بود: (فوت آشیزی شیراز را عزادار کرد.)

داستان شماره ۳:

 از عایشه پرسیدند: عجیب ترین چیزی که از پیامبر (ص) دیدی چه بود؟ گفت: کار آن حضرت همه اش عجیب است ولی عجیب تر اینکه شبی از شبها پیامبر (ص) منزل من بود، اندکی استراحت کرد. هنوز آرام نگرفته بود که برخاست و وضو گرفت و به نماز ایستاد. آنقدر در حال نماز گریه کرد که جلوی لباسش از اشک دیدگانش تَر شد. سپس سر به سجده نهاد و آنقدر گریست که زمین نیز تَر گشت و همچنان تا طلوع فجر پریشان و گریان بود. بلال حبشی آمد و پیامبر را برای نماز صبح طلبید. آن حضرت را گریان دید و پرسید: شما که مشمول لطف خدا هستید. پس گریه برای چه؟ پیامبر (ص) فرمودند: آیا نباید بنده ی سپاسگزار خدا باشم؟ چرا نگریم؟