درخت بی بر
آن قصه شنیدید که در باغ یکی روز از جور، تبر زار بنالید سپیدار
کز من نه دگر بیخ و بنی ماند و نه شاخی از تیشه هیزم شکن و اره نجار
این با که توان گفت که در عین بلندی دست قدرم کرد بناگاه نگونسار
گفتش تبر آهسته که جرم تو همین بس کاین موسم حاصل بود و نیست ترا بار
تا شام نیفتاد صدای تبر از گوش شد توده در آن باغ، سحر هیمه بسیار
دهقان چو تنور خود ازین هیمه برافروخت بگریست سپیدار و چنین گفت دگر بار
آوج که شدم هیزم و آتشگر گیتی اندام مرا سوخت زاتش اِدبار
هر شاخه ام افتاد در آخر به تنوری زین جامه نه یک پود بجا ماند و نه یک تار
چون ریشه من کنده شد از باغ و بخشکید در صفحه ایام، نه گل باد و نه گلزار
از سوختن خویش همی زارم و گریم آن را که بسوزند چون من گریه کند زار
کو دولت و فیروزی و آسایش و آرام کو دعوی دیروزی و آن پایه و مقدار
خندید برو شعله که از دست که نالی ناچیزی تو کرد بدینگونه ترا خوار
آن شاخ که سر بر کشد و میوه نیارد فرجام بجز سوختنش نیست سزاوار
جز دانش و حکمت نبود میوه انسان ای میوه فروش هنر، این دکه و بازار
از گفته ناکرده بیهوده چه حاصل کردار نکو کن، که نه سودیست زگفتار
آسان گذرد گر شب و روز و مه و سالت روز عمل و مزد، بود کار تو دشوار
از روز نخستین اگرت سنگ گران بود دور فلکت پست نمی کرد و سبکسار
امروز، سرافرازی دی راهزنی نیست می باید از امسال سخن راند؛ نه از یار
پروین اعتصامی
قدرت بدنی زیادی داشت. کسی نمی توانست در مقابل او عرض اندام کند. واقعا قدرتمند بود. حریف نداشت. هر کس هم که به میدان او می آمد، بدون استثناء زمین می خورد. در شهر دیگری، پهلوانی بود قدرتمند و جوان، او هم در شهر خودش یکه بود. از پهلوان ما دعوت شد که به میدان این پهلوان جوان بیاید. پهلوان ما پذیرفت و وارد شهر پهلوان جوان شد. قرار کشتی برای فرداست. به مسجد رفت تا نماز به پیشگاه بی نیاز بگذارد، هم او که این قدرت را به او داده است، خدایش را فراموش نکرده بود. کنار درب، پیرزن با ظرف خرما از مردم می خواست پسرش را دعا کنند. خرمایی برداشت و گفت: مگر پسرت چه مشکلی دارد؟ گفت: مادر! دست از سرم بردار که کاری ازت ساخته نیست. گفت: مادر جان! شاید توانستم کمکی کنم و یا حداقل کمک فکری که می توانم. پیرزن گفت: مادر جان! پسر من کله اش باد دارد، با همه کشتی گرفته و همه پهلوانهای شهر را به زمین زده.شنیدم یه پهلوونی از شهر دیگه اومده، ولی اون هم پهلوانهای کشور را زمین زده. آخه میدونی! کیه که پوریای ولی را نشناسد!؟ گفت: مادرجان دعا کن و منم دعا میکنم که پوریا… حرفش را خورد و تو فکر فرو رفت؛ این همه پهلوون که زمین زدی چه طور شد، آخرش چی؟ گردن کلفتی خوب، گردن کلفت از جنسهای دیگر هم هست ولی عقل. مردانگی – رضای خدا…؟؟؟ صبح پیرزن دید همان آقایی که دیشب سؤال پیچش کرده بود اومد به میدان مبارزه پسرش، در دل نهیب زد: ای وای دیدی با زبان خودم بچه ام را پیش دشمن حقیر کردم. محکم دست پشت دست زد و پشیمان ولی خوب چه می شود کرد. تو همین فکرها بود که دید دست پسرش بعنوان قهرمان بالا رفت!؟ پوریای ولی در زیر لب زمزمه می کرد: قال رسول ا… (ص): اشجع الناس من غلب هواه.