در شهر سامرا و در نزدیکی خانهی امام علی النقی علیه السلام، مرد نقاشی به نام یونس زندگی میکرد. او روزی از روزها ، با ترس و وحشت به خانهی امام علی النقی علیه السلام رفت و گریه کنان گفت: «ای پسر رسول خدا! اگر مرا گرفتند و کشتند، سرپرستی خانوادهام را به شما میسپارم. خواهش میکنم از آنها به خوبی مواظبت کنید». امام فرمودند: «مگر چه شده؟ چرا اینقدر ترسیدهای؟» یونس گفت: «یکی از درباریان خلیفه به نام « موسی بن بغا» نگین گران قیمتی به من داده است تا روی آن طرحی بکشم. اما امروز این نگین در اثر ضربه شکست و دو تکه شد. اگر او از شکستن نگین گران قیمتش باخبر شود، حتماً دستور میدهد مرا بکشند». امام علی النقی علیه السلام لبخندی زدند و فرمودند: «ناراحت نباش. اتفاقی نمیافتد و به تو آسیبی نمیرسد». امام برای یونس دعا کردند و او به خانهاش برگشت. فردای آن روز، یونس در خانهاش مشغول کار بود که شخصی از طرف موسی به خانهی یونس آمد. یونس خیلی ترسید و با وحشت در را باز کرد. فرستادهی موسی گفت: «موسی بن بغا با تو کار دارد، به خانهی او بیا». یونس نقاش با ترس و وحشت به خانهی موسی رفت. وقتی موسی بن بغا، او را دید، گفت: «حتما تعجب کردهای و میپرسی که با تو چه کار دارم؟». یونس با ترس گفت: «بله». موسی گفت: «من دو دختر دارم و هر دو دخترم آن نگین را خیلی دوست دارند. حالا من ماندهام که نگین را به کدام یک بدهم. مدتی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که اگر بشود نگین را دو قسمت کنم و به هر کدام، یکی را بدهم، این مشکل حل میشود. آیا تو می توانی نگین را نصف کنی؟» یونس که اصلاً انتظار شنیدن این حرف را نداشت، تعجب کرد. همان لحظه به یاد حرف امام علی النقی علیه السلام افتاد. امام به یونس فرموده بودند که ناراحت نباش، اتفاقی نمیافتد و به تو آسیبی نمیرسد. حالا یونس میدید که موسی خودش از او میخواهد که نگین را به دو تکه تقسیم کند. یونس لحظهای فکر کرد و گفت: «باید به من فرصت بدهید. ببینم آیا می توانم این کار را انجام بدهم یا نه». موسی گفت: «باشد. به تو فرصت میدهم. حالا به خانهات برگرد و سعی کن این کار را بکنی. اگر بتوانی این نگین را نصف کنی و روی هر کدام طرح زیبایی بکشی، مزد خوبی گیرت میآید». یونس خداحافظی کرد و از خانهی موسی بیرون رفت. فوری به خانهی امام رفت و ماجرا را برای ایشان تعریف نمود. امام که انگار از این ماجرا خبر داشتند، لبخندی زده و فرمودند: «تو چه جوابی دادی؟» یونس گفت: «فرصت خواستم تا فکر کنم». امام فرمودند: «جواب خوبی دادی». چند روز بعد، یونس نقاش به موسی پیغام داد که توانسته است نگین را نصف کند و روی هرکدام نقشی بتراشد. موسی خوشحال شد و مزد خوبی به یونس داد.
آزار احترام اعتدال امام حسن عسگری علیه السلام امام رضا علیه السلام امام صادق علیه السلام امام موسی بن جعفرعلیه السلام امام هادی علیه السلام امیرالمؤمنین علیه السلام انس با قرآن و ائمه بی احترامی تفاخر حج حق الناس خجالت خدا خودپسندی دبستان دعا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم سامرا سیره عملی شیعه شیعیان عاقبت اندیشی عبادت عبرت عجب غرور وتکبر و تواضع غیبت فحش فقر محبت مدینه مسلمان مهربان مهمان موسیقی مکافات عمل نفرین نماز پدر پدرو مادر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم پیرمرد