بخشی از کتاب :
« رقیه جان! یادت باشد مباد که از پدر دور شوی که او عجیب دل به تو بسته … رقیه جان!
گل خوشبوی حسینی … بگذار تو را ببوید و ببوسد و دلش با تو آرام گیرد و تو در کنارش آرام گیری … از پدر بخواه که با این روزهایت دلخوش باشد و خاطرات جگر سوز آینده را تداعی نکند اگر کسی غصّه دار شود با زبان شیرین کودکانه ات او را دلداری می دهی و غم از دل می بری … مباد که روزی بیاید که تو مرثیه خوان شوی و سخنانت آتش بر دل زند…اکنون اگر آب بخواهی همۀ اهل خانه سبقت می گیرند در دادن آب به تو … آخر شیرین است دیدن چهرۀ دخترکی زیبا چهره که آب می نوشد … مباد که آب کمی دیر به دستت برسد، آخر تو غنچه ای و زود پژمرده می شوی