در زمان امام صادق علیه السلام مردی زندگی میکرد که نامش «هشام» بود. هشام خیلی خوب حرف میزد و هر مسئلهای را واضح و روشن توضیح میداد. همه میدانستند که هشام از شیعیان و پیروان امام صادق علیه السلام است. در همان زمان مرد دیگری به نام «عبد الله دیصانی» بود که به خدا و پیامبر اعتقادی نداشت. روزی از روزها عبدالله دیصانی، هشام را دید. هشام که از این مرد بی دین خوشش نمیآمد، خواست زود از کنار او رد شود. اما عبدالله دیصانی ایستاد و با خودش گفت: «خوب است کمی سر به سر هشام بگذارم و اذیتش کنم». این شد که هشام را صدا زد. هشام ایستاد. عبدالله در حالیکه از روی مسخره بازی پوزخند میزد، به هشام نزدیک شد و گفت : «تو مرد دانایی هستی! سؤالی دارم و میخواهم ببینم جوابش را میدانی یا نه؟ با این سوال متوجه میشوی که خدایی در کار نیست». هشام ناراحت شد. عبدالله گفت: «آیا تو به خدا ایمان داری؟» هشام گفت : «آری». عبدالله: «آیا خدای تو قادر و تواناست؟» هشام: «بله! خدای یگانه، قادر و تواناست». عبدالله: «آیا این خدای دانا و توانا، میتواند تمام این جهان را در یک تخم مرغ جا دهد، بهطوری که تخم مرغ بزرگ نشود و جهان هم کوچک نگردد؟» هشام کمی فکر کرد و دید جواب این سؤال را نمیداند. رو به عبدالله گفت : «چند روزی فرصت بده تا جواب سؤالت را پیدا کنم». عبدالله دیصانی با خندهای پیروزمندانه رو به هشام گفت: «تا یک سال فرصت داری که جواب این سؤال را پیدا کنی. ولی مطمئن باش به جوابی نمیرسی». آنها از هم جدا شدند. همهی فکر هشام مشغول این سؤال بود. هر چه بیشتر فکر میکرد، به جواب نمیرسید. ناگهان به یاد امام صادق علیه السلام افتاد و با خودش گفت: «پیش حضرت می روم و سؤالم را از ایشان میپرسم. حتماً جوابش را میدانند». هشام همان روز، سوار بر اسب خود با عجله به سمت منزل امام حرکت کرد. وقتی که رسید، اسبش را جلوی خانهی امام بست و در زد. در را به روی او باز کردند و هشام وارد خانه شد. امام صادق علیه السلام به استقبال مهمانشان آمدند و هشام را با خود به اتاق بردند. هشام پریشان و نگران بود. امام با خوشرویی پرسیدند: «آیا مشکلی پیش آمده؟» هشام آنچه را که اتفاق افتاده بود، برای امام گفت و سؤالش را پرسید. امام به آرامی گفتند: «ای هشام! تو چند حس داری؟» هشام گفت: «پنج حس». امام پرسیدند : «کدام حس تو از همه کوچکتر است؟» هشام گفت: «حس بینایی» امام: «آنچه باعث دیدن میشود، چیست؟» هشام: «مردمک که در وسط چشم است». امام: «اندازهی مردمک چقدر است؟» هشام: «به اندازه یک دانه عدس». امام با همان خوشرویی فرمودند : «حالا به اطرافت نگاه کن. به زمین و آسمان، به کوهها و رودخانهها، به خانهها و کوچهها. چه میبینی؟» هشام: «زمین و آسمان و هر چه را در آن است، میبینم». امام: «پس خداوند همهی جهان را در یک دانه عدس جای داده است. طوری که نه جهان کوچک شده و نه مردمک چشم بزرگ شده است. تازه دانهی عدس از تخم مرغ هم کوچکتر است». هشام از اینکه به جواب رسیده، خیلی خوشحال شد. همان لحظه از امام تشکر کرد و راه افتاد تا برگردد و جواب سوال عبدالله را به او بگوید.
آزار احترام اعتدال امام حسن عسگری علیه السلام امام رضا علیه السلام امام صادق علیه السلام امام موسی بن جعفرعلیه السلام امام هادی علیه السلام امیرالمؤمنین علیه السلام انس با قرآن و ائمه بی احترامی تفاخر حج حق الناس خجالت خدا خودپسندی دبستان دعا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم سامرا سیره عملی شیعه شیعیان عاقبت اندیشی عبادت عبرت عجب غرور وتکبر و تواضع غیبت فحش فقر محبت مدینه مسلمان مهربان مهمان موسیقی مکافات عمل نفرین نماز پدر پدرو مادر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم پیرمرد