داستان شماره ۱:
ابواسحاق تسبیعی می گوید:
روز جمعه ای بر دوش پدرم سوار بودم و امیرالمؤمنین علیعلیه السلامبر منبر خطبه ی نماز جمعه می خواند و پیرلهنش را تکان می داد.
از پدرم پرسیدم: آیا امیرالمؤمنین گرمش است؟
پدرم جواب داد: گرما و سرما در کار نیست. پیراهنش را شسته و چون پیراهن دیگری نداشته، آن را تکان می دهد تا زودتر خشک شود.