بهترین راه همین است

بهترین راه همین است. جز او هیچ کسی نمی‌تواند کمکی به من بکند. همه‌ی راه‌ها را امتحان کرده‌ام. به‌یقین، او به من کمک خواهد کرد. تنها چاره‌ی من همین است. مطمئنم که این کارجواب می‌دهد، مطمئنم! اسماعیل مدام در کوچه‌ها راه می‌رفت و این حرف‌ها را تکرار می‌کرد. مردم گمان می‌کردند که دیوانه شده و شدت تنگ دستی او را به این روز در آورده است. اما اسماعیل بی‌توجه به مردم با خود مدام از کسی حرف می‌زد و تنها راه حل را کمک خواستن از او می‌دانست. دیگر همه‌ی شهر از فقر او آگاه شده بودند و قصه‌ی بیچارگی او سر زبان‌ها افتاده بود. اما انگار اسماعیل به‌تازگی راه حلی پیدا کرده بود و خوشحال از این ماجرا، دنبال شرایطی بود تا راه خود را عملی کند. بارها گفته بود که تنها یک نفر می‌تواند گره از مشکل بزرگ من باز کند. یک روز صبح هنگامی‌که امام حسن عسگری علیه السلام از کوچه‌ای در حال عبور بودند، ناگهان متوجه شدند اسماعیل -که حالا دیگر شهرت او تمام شهر را فرا گرفته بود-، سر راه ایشان با وضعیت غم انگیزی روی زمین نشسته است. همین که امام خواستند از کنار او رد شوند، اسماعیل زبان به شکایت باز کرد و گفت: «آقا! به من کمک کنید. شما را به خدا به فقر و بیچارگی من رحم کنید. نه غذایی برای خوردن دارم و نه لباسی برای پوشیدن. حتی یک درهم ناقابل ندارم که با آن زندگی‌ام را بگذرانم. شما را به خدا کمک کنید». امام انگار که درحال فکر کردن به چیزی هستند، به اسماعیل نگاه می‌کردند و اسماعیل هم‌چنان به درخواست خود ادامه می‌داد: «من، بی‌چاره‌ام. یک پول ناچیز هم ندارم. شما را به خدا از این فقر نجاتم دهید». اما امام چیزی نمی‌گفتند و اسماعیل همین‌طور به التماس و درخواست خودش ادامه می‌داد تا اینکه امام فرمودند: «چرا این‌قدر بر تقاضایت اصرار داری ای اسماعیل؟» اسماعیل گفت: «برای اینکه شدت فقر و گرسنگی و نداری ممکن است دینم را هم به باد دهد!!» اسماعیل همین طور التماس می‌کرد و امام با مهربانی نگاهش می‌کردند. تا اینکه امام فرمودند: «آیا می‌خواهی به تو بگویم چه چیزی را از من و مردم این شهر مخفی می‌کنی؟ آیا بی‌آبرویی را بر راست‌گویی ترجیح می‌دهی؟» اسماعیل با اینکه متعجب شده بود، اما هم‌چنان حرف‌های همیشگی خود را تکرار می‌کرد و توجهی به سخن امام نداشت». امام فرمودند: «ای اسماعیل! من، تو را از لطف خود محروم نمی‌کنم و آنچه می‌خواهی به تو می‌دهم اما بدان در آینده محتاج پول‌هایت خواهی شد اما دیگر نمی‌توانی از آن پول‌هایی که پنهان کرده‌ای استفاده کنی!!» اسماعیل با تعجب از اینکه رازش اینگونه آشکار شده، دیگر حرفی نزد و با چشمانی شگفت زده امام حسن عسگری علیه السلام را نگاه می‌کرد. او دویست اشرفی در خاک پنهان کرده بود اما هیچ‌کس از این ماجرا خبری نداشت. اسماعیل نمی‌دانست علم غیب امام بر هیچ‌چیز و هیچ‌کسی پنهان نیست و ایشان بر تمام اعمال و رفتار ما آگاهند. امام بزرگوارمان به غلام خود فرمودند که هرچه‌قدر پول همراه‌شان است، به اسماعیل بدهد و غلام نیز صد اشرفی به اسماعیل داد. اسماعیل که هم‌چنان متعجب بود، بدون اینکه بتواند تشکر کند پول را گرفت و رفت. مدتی گذشت و روزهایی رسیدند که اسماعیل واقعاً فقیر شده بود. او به سراغ پول‌هایی که زیر خاک مخفی کرده بود، رفت. اما با کمال تعجب هیچ اثری از آن دویست سکه اشرفی ندید. زیرا یک روز پسرش از راز پنهان کردن سکه‌ها با خبر شده بود و به دور از چشم پدر، پول‌ها را برداشته و فرار کرده بود و دست اسماعیل دیگر به آن دویست اشرفی نرسید که نرسید!

آزار احترام اعتدال امام حسن عسگری علیه السلام امام رضا علیه السلام امام صادق علیه السلام امام موسی بن جعفرعلیه السلام امام هادی علیه السلام امیرالمؤمنین علیه السلام انس با قرآن و ائمه بی احترامی تفاخر حج حق الناس خجالت خدا خودپسندی دبستان دعا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم سامرا سیره عملی شیعه شیعیان عاقبت اندیشی عبادت عبرت عجب غرور وتکبر و تواضع غیبت فحش فقر محبت مدینه مسلمان مهربان مهمان موسیقی مکافات عمل نفرین نماز پدر پدرو مادر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم پیرمرد