بهترین درس

امام جعفر صادق علیه السلام نزدیک به سی و دو سال در کنار پدرشان امام محمد باقر علیه السلام زندگی کردند. با شهادت امام محمد باقر علیه السلام، امام صادق علیه السلام رهبری مسلمانان را بر عهده گرفتند. در آن سالها، بنی امیه و بنی عباس درگیر جنگ بودند و دیگر کاری به کار امام صادق علیه السلام نداشتند. امام از این فرصت استفاده کردند و تا آنجا که می‌توانستند، حقیقت اسلام را برای مردم توضیح دادند. امام صادق علیه السلام نزدیک به چهار هزار شاگرد تربیت کردند که بیشتر آنها از دانشمندان و حکیمان و علمای آن زمان بودند. به جز اینها، امام با اخلاق و رفتار خود به همه‌ی مردم یاد می‌دادند که چه طور بهتر زندگی کنند. روزی از روزها جوانی به نام زکریا به مدینه آمد. او در کوچه‌های مدینه می‌گشت و نشانی خانه‌ی امام جعفر صادق علیه السلام را می‌پرسید. مردم خانه‌ی امام را به او نشان دادند. زکریا در زد. یاران امام در را باز کردند و زکریا وارد خانه شد. امام صادق علیه السلام در اتاقی نشسته بودند، اما با آمدن مهمان بلند شدند و به حیاط آمدند و از مهمان‌شان استقبال کردند. حضرت با دیدن زکریا فهمیدند که او غریب است و از راه دوری آمده. با خوش‌رویی به زکریا سلام کردند و او را داخل اتاق دعوت نمودند. زکریا جلو رفت و همراه امام به داخل اتاق قدم گذاشت. امام جای مناسبی را به زکریا تعارف کردند و هر دو نشستند. زکریا به امام گفت: «ای پسر رسول خدا! من تا چند ماه پیش مسیحی بودم، اما اکنون مسلمان شده‌ام و درحال رفتن به سفر حج هستم. سر راهم به مدینه آمدم تا شما را ببینم». امام خوشحال شدند و رو به زکریا فرمودند: «اگر کاری از من بر می‌آید بگو تا برایت انجام دهم». زکریا گفت: «همه‌ی اقوام و بستگان من مسیحی هستند. حتی پدر و مادرم. مادرم پیر زنی نابینا است. من در خانه با پدر و مادرم زندگی می‌کنم و با آنها غذا می‌خورم. حالا وظیفه‌ی من چیست و چه باید بکنم؟» امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند: «پدر و مادرت برای پختن غذا از چه موادی استفاده می کنند؟» زکریا گفت: «مثل مردم عادی. گوشت گوسفند یا گاو، نان و از این چیز ها». امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند: «زندگی در کنار آنها هیچ مانعی ندارد، سعی کن با پدر و مادرت خوش رفتار باشی. تا روزی که زنده‌اند، از آنها مواظبت کن، حتی بیشتر از قبل». زکریا از امام تشکر کرد و سفرش را ادامه داد. مراسم حج تمام شد و او به شهر خود پیش پدر و مادرش برگشت. زکریا همان طور که امام سفارش کرده بود، با پدر و مادرش خوش رفتار و مهربان بود و در همه‌ی کارها به آنها کمک می‌کرد. چند روزی گذشت. مادر زکریا با تعجب پرسید: «پسرم! تازگی‌ها چه‌قدر مهربان شده‌ای! چه‌قدر رفتارت با من خوب شده! آیا اتفاقی افتاده است؟» زکریا گفت: «بله مادر جان! در راه سفر حج، به مدینه رسیدم. در آنجا به خانه‌ی یکی از فرزندان پیامبر اسلام رفتم و او سفارش کرد که با خانواده‌ام مهربان‌تر باشم و بیشتر از گذشته از پدر و مادرم مراقبت کنم». پیرزن در حالی‌که به گریه افتاده بود، گفت: «پسرم! چه دین خوبی انتخاب کرده‌ای! دینی که سفارش پسر پیامبرش چنین باشد حتما کلام خود پیامبرش هم هدایت کننده‌ی آدم‌هاست. دلم می‌خواهد با دین تو آشنا شوم». زکریا کنار مادرش نشست و هر چه از اسلام و دستورات آن می‌دانست، برای او توضیح داد. همان طور که حرف می‌زد، مادرش احساس رضایت می‌کرد. وقتی حرف‌های زکریا تمام شد، پیرزن گفت: «من هم دوست دارم مسلمان شوم». بعد با کمک زکریا مسلمان شد و اخلاق و رفتار اسلامی را یاد گرفت و تا آنجا که می‌توانست به اسلام عمل کرد. زکریا خوشحال بود که مادر پیرش هم مسلمان شده و با قلبی پاک و با ایمان به خدا و پیامبرش به زندگی ادامه می‌دهد. همان شب حال مادر زکریا بد شد و به بستر بیماری افتاد، طبیب آمد و گفت که زن دقایق آخر عمرش را می‌گذراند. پیرزن در آخرین لحظات از پسرش خواست تا شهادتین را برای او بگوید. پسر می‌گفت و پیرزن همراه با او زیر لب تکرار می‌کرد. اندکی بعد، پیرزن جان داد. صبح روز بعد، زکریا همراه با مسلمانان جنازه‌ی مادر را تشییع کرد و خودش بر جنازه‌ی پیرزن نماز خواند و او را به خاک سپرد.

آزار احترام اعتدال امام حسن عسگری علیه السلام امام رضا علیه السلام امام صادق علیه السلام امام موسی بن جعفرعلیه السلام امام هادی علیه السلام امیرالمؤمنین علیه السلام انس با قرآن و ائمه بی احترامی تفاخر حج حق الناس خجالت خدا خودپسندی دبستان دعا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم سامرا سیره عملی شیعه شیعیان عاقبت اندیشی عبادت عبرت عجب غرور وتکبر و تواضع غیبت فحش فقر محبت مدینه مسلمان مهربان مهمان موسیقی مکافات عمل نفرین نماز پدر پدرو مادر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم پیرمرد