شکر

خدا را شکر که مرا آفرید. خدا را شکر که مرا انسان خلق کرد. خدا را شکر که مرا در خانواده ای قرار داد که شیعه هستند.
خدا را شکر که عقل دارم و دیوانه نیستم. خدا را شکر که راه نجات را به من نشان داد.
خدا را شکر که من را در کشور و شهری شیعه به دنیا آورد. خدا را شکر که  نعمت سلامتی را به من داد که خیلی ها از این نعمت محرومند.
خدا را شکر که نعمت پدر و مادر را به من عطا نمود. خدا را شکر که می توانم عبادت خدا را بجا آورم.
خدا را شکر که مرا در خانواده ای قرار داد که مسلمانند. خدا را شکر که به آنچه دارم قانع هستم

این شکرها را که در ذهنم مرور می کردم به یاد داستانی از ابوهاشم جعفری در زمان امام هادی علیه السلام افتادم:

ابوهاشم، وضع بدی نداشت و زندگی عادی خود را می‌گذراند. اما مدتی بود دچار ‌سختی شده بود. چند ماهی با قرض کردن و نسیه خریدن، شکم زن و بچه‌اش را سیر کرد. تا اینکه دیگر کسی نه به وی قرض می‌داد و نه نسیه خریدن را از او قبول می‌کرد. او بدهی‌های زیادی به افراد مختلف پیدا کرده بود و عده ای از طلبکاران، پول خود را می‌خواستند. به همین دلیل از ترس آبرویش، کمتر در کوچه و خیابان راه می‌رفت و بیشتر در خانه می‌ماند. از طرفی خانواده‌اش در فشار زیادی قرار گرفته بودند و حتی شبهای فراوانی گرسنه می‌خوابیدند. آن‌قدر ناراحت و نگران شده بود که حتی ذهنش کار نمی‌کرد که چه باید بکند. ناگهان روزی به فکر افتاد که چه خوب است به دیدار امام هادی علیه السلام برود و از ایشان تقاضای کمک کند و از حال و روز بد خود شکایت نماید. اما خجالت می‌کشید و نمی‌خواست حتی در این شرایط، کسی از فقر او باخبر شود. تا اینکه فقر و نداری، آن‌قدر او را اذیت کرد که چاره ای جز این کار ندید. پس از اینکه از همه جا نا امید شد، با تردید بسیار به سمت خانه امام هادی علیه السلام رفت. به خانه که رسید، در زد. خدمتگزار حضرت، در را باز کرد. ابوهاشم اجازه خواست که امام را ملاقات کند. آن خدمتکار وارد منزل شد و پس از مدت کوتاهی برگشت و گفت: «امام به شما اجازه ورود دادند. بفرمایید!» با عجله و خوشحالی وارد شد و پس از سلام، اجازه گرفت و گوشه‌ای نشست. هنوز در بیان خواسته‌ی خود شک داشت. در این فکر بود که چگونه مشکل خود را به امام هادی علیه السلام بگوید که صدای امام او را به خود آورد: «ای ابوهاشم! شکر کدام‌یک از نعمت‌هایی را که خداوند به تو داده، می توانی ادا کنی؟» سؤال امام آن‌قدر برای او غیر منتظره بود که ساکت شد و نتوانست جوابی بدهد. امام فرمودند: «خداوند به تو کمک کرد که با ایمان باشی و به خاطر ایمانت به جهنم نروی. به تو سلامتی داد تا بتوانی خدا را بهتر عبادت کنی. به تو قناعت داد تا در گرفتاری‌ها از مردم درخواست کمک نکنی و آبرویت را نریزی». ابوهاشم که آمده بود پیش امام از خداوند شکایت نماید، پشیمان شد و از فکری که کرده بود توبه نمود. آمد که حرفی بزند، اما صدای زیبای امام هادی علیه السلام او را به خود آورد که: «ای ابوهاشم! من این چیزها را به تو گفتم برای اینکه تو می‌خواستی پیش من از آن خدایی که این همه به تو نعمت داده است، شکایت کنی». او سرش را به زیر انداخت و از افکاری که شیطان در ذهنش ایجاد نموده بود، به خداوند پناه برد و ابراز پشیمانی کرد. سپس از امام اجازه گرفت که برود. امام هادی علیه السلام اجازه دادند و خدمتکار خودشان را صدا زدند و دستور دادند که صد دینار به ابوهاشم بدهد. با هدیه‌ی امام، پس از مدتی تمامی مشکلاتش یکی یکی حل شدند و از آن وضعیت فقر و بی‌چیزی نجات یافت. وقتی خوب فکر کرد، متوجه شد که علت نجات او، توبه از آن ناشکری‌ای بوده است که توسط امام از آن آگاه شد.

آزار احترام اعتدال امام حسن عسگری علیه السلام امام رضا علیه السلام امام صادق علیه السلام امام موسی بن جعفرعلیه السلام امام هادی علیه السلام امیرالمؤمنین علیه السلام انس با قرآن و ائمه بی احترامی تفاخر حج حق الناس خجالت خدا خودپسندی دبستان دعا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم سامرا سیره عملی شیعه شیعیان عاقبت اندیشی عبادت عبرت عجب غرور وتکبر و تواضع غیبت فحش فقر محبت مدینه مسلمان مهربان مهمان موسیقی مکافات عمل نفرین نماز پدر پدرو مادر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم پیرمرد