زخم متوکل

متوکل عباسی، خلیفه‌ی ظالم و ستمگری بود که در زمان امام هادی علیه السلام به حکومت رسید. او یک روز بیمار شد و زخم چرکی در کمر او به ‌وجود آمد که موجب می‌شد نتواند بنشیند یا به پشت بخوابد. کم کم، زخم او عمیق‌تر و درد و ناراحتی‌اش بیشتر می‌شد و هیچ پزشک ماهری نتوانست آن را درمان کند. دیگر صبر و طاقت متوکل تمام شد. هر روز اطرافیان به او پزشک جدیدی معرفی می‌کردند. اما تلاش آنها برای درمان بی فایده بود. مادر متوکل که از دیدن درد بی درمان پسرش از شدت غم و ناراحتی شب و روز نداشت، به‌خاطر علاقه‌اش به امام هادی علیه السلام نذر کرد که اگر بیماری فرزندش خوب شود، کیسه‌های طلای فراوانی را به حضرت هدیه دهد. پزشکان شهرهای اطراف نیز برای معالجه‌ی متوکل به دیدنش می‌آمدند. اما از دست هیچ کدام کاری برنیامد. تا اینکه یک روز وزیر متوکل به او پیشنهادی داد که همه‌ی دربار را به فکر فرو برد. فتح بن خاقان، در مجلسی با حضور مشاوران و پزشکان و اطرافیان، از خلیفه‌ی عباسی خواست تا راه درمان را از امام هادی علیه السلام بپرسند. مجلس، یک‌باره به ولوله افتاد. این پیشنهاد، حرف و حدیث های زیادی به همراه داشت. اولی گفت: «غیر ممکن است!» دومی حرف او را قطع کرد: «او دشمن ما و مخالف تاج و تخت جناب متوکل است». سومی گفت: «همه می‌دانند خاندان عباسی و خاندان علوی باهم دشمنی عمیقی دارند و عباسیان هیچ زمانی را برای نابودی شیعیان از دست نمی دهند». اختلاف نظرها طولانی شد و همه مطمئن بودند که امام شیعیان هیچ کمکی به خلیفه‌ی عباسی نخواهد کرد. بیماری متوکل شدیدتر شد. فتح بن خاقان، دوباره پیشنهادش را تکرار کرد و اطرافیان نیز همان حرف‌های قبلی را زدند. تا اینکه مشاور اعظم گفت: «گویا چاره‌ای جز این نیست! نمی توانیم شاهد از دست رفتن جناب حاکم باشیم. ما مخفیانه پیکی به سمت امام شیعیان می‌فرستیم تا راه درمان را بپرسد، هر چند که من هم ناامیدم از اینکه جواب ما را بدهد». بالاخره فردی را خدمت امام هادی علیه السلام فرستادند. متوکل که از شدت بیماری از پا درآمده بود، با درد و رنج بسیار منتظر بازگشت پیک ماند. چند دقیقه‌ای از رفتن پیک گذشت و کم کم حاضران در مجلس، حرف‌های خود را تکرار کردند و فتح بن خاقان را به خاطر پیشنهادش سرزنش نمودند. یکی از درباریان ‌گفت: « شیعیان هر لحظه به دنبال نابودی خاندان عباسی هستند، حالا انتظار دارید امام و رهبرشان برای خوب شدن بیماری خلیفه‌ی عباسی به ما کمک کند؟! این، غیر ممکن است». بحث ها همین طور ادامه داشت تا اینکه پیک از راه رسید. همه نگران بودند و با دقت گوش می‌کردند تا جواب امام را بشنوند. کسی چیزی نمی‌گفت. پیک شروع به حرف زدن کرد: «او، داروی بیماری را گفت و من وسایل آن را فراهم کردم». با دیدن دارو، درباریان یک‌دفعه خندیدند. اولی گفت: «دارو در طویله بود و این همه پزشک متخصص نمی‌دانستند؟!» دومی: «به راستی، این مدفوع گوسفند است؟!» سومی: «بی‌فایده است. باید فکر دیگری کنیم. ما را بگو که خیال می‌کردیم او بیش از دیگران می‌داند». بحث و گفتگو ادامه پیدا کرد و در نهایت تصمیم بر این شد که آنچه امام هادی علیه السلام فرموده‌اند، انجام شود. در مقابل چشم‌های متعجب حاضران، به محض مالیده شدن دارو به محل زخم متوکل، درد آرام گرفت و زخم چرکی از بین رفت. مادر متوکل هم که از درمان پسرش خوشحال بود، پس از این اتفاق، به نذر خود عمل کرد.

آزار احترام اعتدال امام حسن عسگری علیه السلام امام رضا علیه السلام امام صادق علیه السلام امام موسی بن جعفرعلیه السلام امام هادی علیه السلام امیرالمؤمنین علیه السلام انس با قرآن و ائمه بی احترامی تفاخر حج حق الناس خجالت خدا خودپسندی دبستان دعا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم سامرا سیره عملی شیعه شیعیان عاقبت اندیشی عبادت عبرت عجب غرور وتکبر و تواضع غیبت فحش فقر محبت مدینه مسلمان مهربان مهمان موسیقی مکافات عمل نفرین نماز پدر پدرو مادر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم پیرمرد