افتخاری جاودان

روزی از روزها ولوله‌ای در شهر سامرا افتاد و خبری به سرعت باد در بین مردم پیچید: «زینب، دختر امیرالمؤمنین علیه السلام در میان مردم است!!!» همه می‌خواستند او را از نزدیک ببینند و سؤالاتشان را بپرسند. عده‌ی زیادی از مردم که از ظلم و ستم خلیفه‌ی عباسی خسته شده بودند، به دنبال راهی برای رها شدن از فشار حکومت متوکل می‌گشتند. به همین دلیل حضور دختر امام علی علیه السلام را مانند نعمتی از جانب خدا می‌دانستند که می‌تواند آنها را از دست ستمگری خلیفه نجات دهد. پس با اشتیاقی بی‌نظیر در محل سکونت آن زن جمع شدند. خبر به گوش متوکل رسید. او که از این اتفاق بوی شورش و قیام احساس می‌کرد، به سرعت به دنبال آن زن فرستاد. مأموران دربار بلافاصله به خانه‌ی آن زن رفته و با وجود مخالفت مردمی که طرفدارش بودند، او را بازداشت کرده و به قصر خلیفه بردند. در داخل قصر همهمه شده بود و هر کس چیزی می گفت. عده‌ای او را دروغگو می‌خواندند و عده‌ای نیز می‌خواستند آن زن حرف بزند و دلیل ادعایش را بیان کند. زیرا همه می‌دانستند که حضرت زینب سلام الله علیها سالهاست که وفات نموده‌اند و این زن جوان واضح است که به هیچ وجه نمی‌تواند دختر حضرت علی علیه السلام باشد. متوکل دستور داد جلسه‌ای با حضور آن زن برگزار شود. سکوت عجیبی بر مجلس حاکم بود. صدای خلیفه‌ی عباسی این سکوت را شکست: «ای زن! بگو ببینم چه‌طور ادعا می‌کنی دختر علی هستی؟ در حالی‌که از زمان ولادت زینب تا به حال سال‌ها گذشته است و تو هنوز جوانی» زن پاسخ داد: «رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم دستی بر سر من کشید و دعا کرد که هر چهل سال یک بار، جوانی من برگردد!» با این دلیل، متوکل نتوانست جوابی دهد و به دنبال بزرگان خاندان ابوطالب و عباس و قریش فرستاد و همگی خبر دادند که این زن دروغ می‌گوید و حضرت زینب سلام الله علیها سالهاست که وفات نموده‌اند. زن که دید دستش رو شده است، پاسخ داد: «این مردم حق دارند مرا نشناسند. چون من مدت زیادی پنهان بودم و کسی از حالم مطلع نبود. تا اینکه اکنون ظاهر شده‌ام». متوکل با مشکل عجیبی مواجه شده بود که دیر یا زود برایش دردسر ساز می شد. از طرفی نمی‌توانست آن زن را بکشد، چون مردم بر علیه او شورش می‌کردند. از طرف دیگر هم نمی‌توانست آزادش کند. چون باز هم مردم ساده لوح اطراف زن را می‌گرفتند و این کار به مصلحت حکومتش نبود. ناگهان فکری شیطانی به ذهن متوکل رسید. با خود گفت این اتفاق می‌تواند راهی برای تحقیر امام هادی علیه السلام باشد. اگر او نتواند پاسخ این زن را بدهد، مردم در علم امام تردید کرده و از اطرافش پراکنده می‌شوند. اگر هم پاسخی قانع کننده بدهد، باز هم من ضرر نخواهم کرد و از شر این زن خلاص خواهم شد. پس به دنبال امام هادی علیه السلام فرستاد تا به قصر بیاید. مجلسی با حضور بزرگان و عالمان دربار تشکیل شد. متوکل دو جایگاه مخصوص برای امام هادی علیه السلام و آن زن تشکیل داد و خود نیز بر بالای مجلس نشست و ادعای عجیب آن زن را مطرح نمود و از امام پاسخ خواست. امام فرمودند: «او دروغ می گوید. حضرت زینب سلام الله علیها در فلان سال وفات نموده اند». متوکل گفت: «ای پسر رسول خدا! آیا می‌توانی ادعای او را با دلیل رد کنی؟» حضرت فرمودند: « بدان که گوشت فرزندان فاطمه سلام الله علیها بر درندگان و حیوانات حرام است و از جانب آنان آسیبی نمی‌بینند. او را به قفس شیرها بفرست که اگر راست گفته باشد، شیرها وی را نمی‌خورند». به محض اینکه آن زن سخن امام را شنید، ایستاد و با عصبانیت فریاد کشید: «این مرد می‌خواهد مرا به کشتن دهد و چون نتوانسته جواب من را دهد، از این مکر و حیله استفاده کرده است». امام هادی علیه السلام به متوکل فرمودند: «در این مجلس عده‌ای از فرزندان فاطمه سلام الله علیها حاضرند. هر کدام را می خواهی بفرست تا این مطلب برایت اثبات شود». اطرافیان متوکل به وی گفتند: «این فرصت خوبی است تا از شر هادی خلاص شوی. او می‌خواهد خودش را نجات دهد و دیگری را به جلو اندازد. بگو خودش وارد قفس شیران بشود!» متوکل فرصت را مناسب دید و فکر کرد که این بهترین راه است که امام را بدون زور و به دور از اعتراض شیعیان از میان بردارد. پس گفت: «چرا خودت به نزد شیران نمی‌روی؟» حضرت با لبخندی حکیمانه فرمودند: «هرگونه میل توست! اگر این‌طور می‌خواهی، من به نزد درندگان می‌روم». متوکل که داشت به هدفش می‌رسید با اشتیاق به نگهبان دستور داد شیرهایی را که چند روزی است غذا نخورده‌اند و بسیار گرسنه هستند وارد قفس کند. دستور متوکل اجرا شد. نردبانی حاضر کردند و حضرت را به داخل قفس راهنمایی کردند. امام از نردبان پایین رفته و در مقابل چشم بهت زده و متعجب متوکل و درباریان به سمت شیرها قدم زدند. شیرها خدمت حضرت آمدند و سر خود را به علامت احترام در جلوی آن حضرت روی زمین گذاشتند و بر خلاف سنگدلان حکومت عباسی، معرفت خود را به امام نشان دادند و با سر خم کردن جلوی حجت خدا، افتخاری بزرگ به دست آوردند. امام دستی بر سر آنان کشیدند و امر فرمودند که به گوشه‌ای بروند. همگی اطاعت نمودند. اما همچنان چشمان مشتاق‌شان که تصور چنین سعادتی را هم نداشتند، به ایشان خیره شده بود و منتظر دستان محبت آمیز او بودند که دوباره آنها را نوازش کند. متوکل که دید تمامی درباریان تحت تأثیر چنین ارتباطی بین شیرها و امام هادی علیه السلام قرار گرفته‌اند، از امام درخواست کرد که بیرون بیاید. شیرها که فهمیدند این لحظات شیرین برای آنان رو به پایان است، با چشمانی اشک آلود، دور حضرت را گرفتند و سر خود را به لباس‌های امام ‌مالیدند تا از آخرین لحظات حضور ایشان هم بهره‌ای ببرند. امام با محبت دستی بر سر آنان کشیدند و اشاره نمودند که برگردند. شیرها برگشتند، اما امام که از نردبان بالا می‌رفتند، انگار که روح از بدن شیرها خارج می‌شد و چشم همگی آنها با نا امیدی به آخرین نقطه از نردبان خیره ماند و تا مدتی در همین حال بودند. با دیدن این صحنه‌های عجیب، تا مدتی صدایی از کسی بلند نمی شد و سکوتی سنگین تمامی قصر را فرا گرفته بود و عده‌ای از ترس دیده نشدن اشک‌شان، سر خود را پایین انداخته بودند. صدای امام هادی علیه السلام همگی را به خود آورد: «حالا هر کس که می‌گوید از فرزندان فاطمه سلام الله علیها است وارد قفس شود». زن که مرگ خود را نزدیک می‌دید، با حالت التماس گفت: «من ادعای دروغی کردم و زینب نیستم. بلکه دختر فلان مرد هستم و فقر باعث شد که این کلک را بزنم تا مردم به من پول دهند!» متوکل که آن زن را مقصر تمامی این مشکلات و بالا رفتن عزت امام هادی علیه السلام می‌دانست، به تلافی این کار زن، دستور داد او را به داخل قفس شیران بیندازند. اما زن با وساطت مادر متوکل بخشیده شد و تنها چیزی که از این جریان باقی ماند، افزایش محبت و احترام امام هادی علیه السلام در میان مردم بود.

آزار احترام اعتدال امام حسن عسگری علیه السلام امام رضا علیه السلام امام صادق علیه السلام امام موسی بن جعفرعلیه السلام امام هادی علیه السلام امیرالمؤمنین علیه السلام انس با قرآن و ائمه بی احترامی تفاخر حج حق الناس خجالت خدا خودپسندی دبستان دعا رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم سامرا سیره عملی شیعه شیعیان عاقبت اندیشی عبادت عبرت عجب غرور وتکبر و تواضع غیبت فحش فقر محبت مدینه مسلمان مهربان مهمان موسیقی مکافات عمل نفرین نماز پدر پدرو مادر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم پیرمرد