متفرقه

داستان شماره ۱:

من سه جلسه در هفته در دانشگاه اقتصاد تدریس می کنم. شنبه هفته ی گذشته در ابتدای کلاس با شادی از دانشجویان پرسیدم که هفته ی قبل چگونه گذشت؟ یکی از دانشجویان گفت: به او اصلاً خوش نگذشته زیرا دندان عقلش را کشیده بود. او از من پرسید: چرا همیشه خوشحال هستید؟ سؤال او جمله ای را که قبلاً در ذهن داشتم را به یادم آورد. ” هر صبح زمانی که از خواب بیدار می شوید حق انتخاب دارید که روز را چگونه بگذرانید. ” به او گفتم: من شاد بودن را انتخاب می کنم، شکر بر نعمتها را برمی گزینم. خطاب به 60 دانشجوی کلاس ادامه دادم: برایتان مثالی می زنم؛ من علاوه بر این دانشگاه در دانشگاه مدیریت که حدود 40 کیلومتر از خانه ام دورتر است نیز تدریس می کنم. چند هفته پیش، وقتی عازم دانشگاه بودم و پس از پشت سر گذاشتن اتوبان، از آن خارج شده و در خیابان منتهی به دانشگاه که حدود یک کیلومتر با دانشگاه فاصله داشت، ناگهان ماشین خاموش شد. هر چه سعی کردم روشن نشد. ماشین را همانجا پارک کردم. کتابهایم را برداشته و به سمت دانشگاه رفتم. پس از رسیدن به دانشگاه به دوست تعمیرکارم تلفن زدم و از او خواستم برای تعمیر ماشین به سمت دانشگاه بیاید. منشی دانشکده پرسید: چی شده؟ خندیدم و گفتم: امروز روز خوش شانسی من است. او با تعجب گفت: ماشین شما خراب شده و شما امروز خوش شانس هستید؟ منظورتان چیست؟ پاسخ دادم: من توانستم 40 کیلومتر رانندگی کنم و ممکن بود ماشین من در اتوبان خراب شود ولی نشد و در عوض جایی خراب شد که هم از اتوبان فاصله داشت و هم امکان پارک کردن داشتم و در ضمن نزدیک دانشگاه بود و می توانم به کلاس بروم و تدریس کنم و پس از تدریس هم دوستم ماشین را تعمیر خواهد کرد و چرا خوشحال نباشم……….. به چهره ی 60 دانشجوی حاضر در کلاس نگاه کردم. گرچه اولین روز هفته بود و صبح زود، ولی همه بیدار و سر حال بودند. آنها همه شاد بودند و غنیمت شمردن فرصتها را انتخاب کرده بودند.


داستان شماره ۲:

پادشاهی نسبت به یکی از زیردستان خویش بسیار توجه می نمود و این امر حسادت اطرافیان را باعث شده بود. پادشاه که به این حسادت پی برده بود، مجلسی ترتیب داد و در این مجلس جامهای بسیار زیبایی برای نوشیدنی تدارک دیده بود که در نوع خود بی نظیر بود، پس از اینکه همگی جامها را در دست گرفتند، به یکباره پادشاه گفت: ظرفها را از دست خود بیندازید. تنها کسی که این کار را فوراً انجام داد آن شخص زیردست پادشاه بود. پادشاه گفت: همگی شما نسبت به ارزش فرمان پادشاه کمتر از ارزش یک ظرف برخورد کردید، مگر این شخص و علت توجه من به وی همین مسأله است.


داستان شماره ۳:

بعضی وقتها پشت وانت بارها و روی در و دیوار جملات عامیانه ای به چشم می خورد که قابل تأمل است. مانند:

ای کاش زندگی هم دنده عقب داشت.

روزگار برخلاف آرزوهایم گذشت.