تکیه بر خود با توکل

داستان شماره ۱:

پیرمرد با لباس کهنه و مندرس وارد خواربارفروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواربار به او بدهد و به نرمی گفت: چند روزی است سرکار نرفته ام و بچه هایم بی غذا هستند. صاحب مغازه با بی اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی از او خواست که مغازه را ترک کند. مرد نیازمند در حالی که اصرار می کرد گفت: آقا شما را به خدا! به محض اینکه بتوانم تا هفته آینده پول آن را می آورم. مغازه دار گفت: دیگر نسیه نمی دهم، مردم برده اند و نیاورده اند!! مشتری دیگری که مشغول خرید بود و کنار پیشخوان ایستاده بود و گفتگوی آنها را شنیده بود آهسته گفت: آقا ببین ایشان چه می خواهد! خرید ایشان با من! پیرمرد نگاهی کرد و گفت: من گدا نیستم و پول آن را تا یک هفته دیگر برای صاحب مغازه می آورم. مغازه دار گفت: آقا لازم نیست! خودم می دهم و به پیرمرد گفت: هر چه می خواهی روی این کاغذ بنویس، من به وزن آن روی ترازو هر چه خواستی می کشم ببر!! پیرمرد لحظه ای مکث کرد و روی یک تکه کاغذ، سریع چیزی نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه افراد داخل مغازه با تعجب به ترازو نگاه می کردند، ترازو به پایین رفت و مشتری از سر رضایت خندید. خواربارفروش باورش نمی شد و شروع کرد روی کفه دیگر جنس بگذارد، کفه ها برابر نشد و آنقدر جنس گذاشت تا کفه کمی تکان خورد و پیرمرد گفت: بس است! از مغازه که با کیسه های جنس خارج شد، صاحب مغازه روی کاغذ را خواند و ناخودآگاه به سمت مشتری دراز کرد. مرد خواند: (ای خدای مهربان! تو از نیاز من با خبری، خودت آن را برآورده کن!…). مشتری مقدار زیادی پول در آورد و به او داد و گفت: فقط خداست که می داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است!… دعابهترین هدیه رایگانی است که می توان به هر کسی داد و پاداش بسیار برد. اگر خواستید دعا کنید فقط بگویید: اللهم عجل لولیک الفرج


داستان شماره ۲:

زمانی که فرزندم را به مدرسه اش می رساندم، با دلهره و اضطراب مطلبی را می خواست بیان کند؛ گفتم: بگو فرزندم! گفت: بابا! امروز امتحان داریم ولی درسهایم را نخواندم. گفتم: فرزندم! دلت را متوجه عزیزی که همه مشکلات را حل می کند کن، او به تو کمک می کند. هنگام ظهر، زمانی که او را برمی گرداندم، با خوشحالی و عجله به من گفت: بابا! بابا! همه ی سؤالات را خوب جواب داده ام و نمره خوب می گیرم. گفتم: آفرین فرزندم، ولی آن عزیز از تنبلی و درس نخواندن خوشش نمی آید.


داستان شماره ۳:

کوهنورد متخصص، بالاخره تصمیم خود را گرفت و با تجهیزات کامل به سمت کوه حرکت کرد. در راه مسیر و نقشه را پیش خود مرور کرد و بالاخره نزدیک غروب آفتاب به پای کوه رسید و با اعتماد به کوه قدم گذاشت. در شیارهای کوه برف نشسته بود و هر چه بالاتر می رفت برف بیشتر بود. هوا رو به تاریکی می رفت ولی کوهنورد به راه خود ادامه داد و چند ساعتی از شب گذشته بود که به نزدیک قله رسیده بود. طناب خود را محکم بست و به سمت بالا خود را کشید. ناگهان دستش رها شد و رو به سمت پایین رها شد. در حین سقوط، احساس رهایی به سوی تاریکی و نزدیکی خود را به مرگ کاملاً با تمام وجود در می یافت و خود را در آستانه مرگ می دید که ناگهان با ضربه ی سنگینی ایستاد؛ تازه فهمید که طناب دور کمرش، او را در آسمان نگه داشته است. چند ثانیه ای پاندول (آونگ) شده بود و به چپ و راست می رفت. هوا بسیار تاریک و سرد بود و هیچ چیزی به درستی دیده نمی شد. چند لحظه ای فکر کرد و توانی برای حرکت هم نداشت. بعد از چند دقیقه شروع به فریاد زدن و کمک خواستن کرد، ولی تنها از کوهستان صدای باد و سوز سرما را می شنید. بعد از نیم ساعت که از همه جا ناامید شد، شروع به کمک خواستن از خدا کرد و التماس می کرد و هرچه دعا بلد بود می خواند؛ که صدایی درونی از وجود خود شنید که چه می خواهی؟ گفت: کمکم کن!! صدا گفت: چه کمکی می خواهی؟ گفت: اینکه نجاتم دهی! گفت: آیا مطمءن هستی که من می توانم تو را نجات دهم؟ گفت: بله بله. صدا به او گفت: پس طناب خود را پاره کن!!! کوهنورد چند ثانیه تأمل کرد و…. طناب را محکم تر گرفت و دیگر آن صدا را هم نمی شنید. فردا ظهر که گروه نجات بالا رسید، کوهنورد را مرده و یخ زده پیدا کردند و دیدند که دستش را محکم روی طناب نگه داشته و یخ زده است و فقط به اندازه یک متر با یک تخته سنگ روی زمین فاصله داشته است!!!