عجب – خود پسندی – تفاخر – غرور و تکبر و تواضع

داستان شماره ۱:

جابر بن عبدا… انصاری می گوید: روزی رسول اکرم (ص) پرسیدند: برای چه مردم اجتماع کرده اند؟ عرض شد: گرد دیوانه مصروعی جمع شده اند. رسول خدا (ص) به مصروع نظر کرد. سپس فرمودند: این شخص دیوانه نیست، آیا به شما بگویم که دیوانه واقعی و مجنون حقیقی کیست؟ عرض کردند: آری یا رسول ا… بگویید. فرمودند: دیوانه حقیقی آن متبختری است (آن که با تکبر راه رود) که از خودپسندی به دامنهای خویش نگاه می کند و پهلوهای خود را با حرکت دوشهای خویش حرکت می دهد؛ چنین شخصی دیوانه واقعی است و این مردی که گردش جمع شده اید، دردمند مبتلایی است.


داستان شماره ۲:

شخصی سوار بر اسب خود به شهری که در آن آب جاری بود رسید، هر چه کرد اسب از آن عبور نکرد. از اسب پیاده شد و پاچه های خود را بالا زد و به میان آب رفت و دریافت که عمق آب بیشتر از نیم متر نیست. افسار اسب را کشید، اسب حرکت نکرد، با میخ طویله هر چه به پشت و شکم اسب زد که از آن آب بگذرد، اسب حرکت نکرد، هر چه فکر کرد، فکرش در مورد حرکت دادن اسب، به جایی نرسید ولی همچنان تلاش می کرد که با ضربه و فشار اسب را از نهر عبور دهد، ولی اسب به پیش نمی رفت. در این هنگام شخصی از دور پیدا شد و به جلو آمد. وقتی این اتفاقات را دید و از ماجرا آگاه شد، به صاحب اسب گفت: من یک پیشنهاد می دهم که اگر به آن عمل کنی اسب از می گذرد. پیشنهاد من این است که…… صاحب اسب هم همین کار را کرد، اسب به راحتی از نهر گذشت. ” از بچه ها سؤال میشود که به نظر شما رهگذر چه پیشنهادی داد؟ ”

جواب:

مرد پیشنهاد داد که آب را با گِل و خاک، گِل آلود کن، آنگاه اسب از نهر عبور می کند. صاحب اسب پس از عبور از رودخانه راز این موضوع را از رهگذر جویا شد و پاسخ شنید که: وقتی که آب صاف بود، اسب عکس خود را در آب میدید و برای خود ننگ می دانست که پایش را روی خودش بگذارد و از این رو حرکت نمی کرد، ولی هنگامی که آب گِل آلود شد، دیگر خود را ندید تا در او خودبینی بوجود آید و توقف کند.


داستان شماره ۳:

با استاد خود در حال مسافرت بودیم و اتوبوس کنار جاده ایستاد تا گازوییل بزند. مسافرین همه پیاده شدند تا خستگی در کنند و دستشویی بروند. با دوستان همه اطراف استاد را گرفته و مشغول صحبت با ایشان شدیم و کم کم به کنار پمپ بنزین رفتیم. مسؤول پمپها به کنار ما آمدو گفت: حاج آقا بفرمایید بفرمایید…. (سریع صندلی کنار پمپ را آورد که استاد ما روی آن بنشیند.) ما همه به او نگاه می کردیم، گفت: حاج آقا شما بالای صندلی بنشینید تا ما به حرفهای شما گوش دهیم! استاد لحظه ای به او نگاه کرد و سریع روی سکوها نشست! او گفت: حاج آقا عبا و لباس شما خاکی می شود چرا روی زمین؟ روی صندلی بنشینید. استاد گفت: ما اینجا ده نفر هستیم، هر وقت به اندازه همه جا و صندلی بود من هم روی صندلی می نشینم و شروع کرد به ادامه صحبت قبلی خودمان…. مسؤول پمپ بنزین اصلاً حواسش فقط به حالت و رفتار استاد ما بود و دید همه روی زمین و سکو نشسته ایم، او هم کنار ما نشست. راننده ماشین چند دقیقه بعد اعلام حرکت کرد و ما بسمت اتوبوس کربلا راه افتادیم. مسؤول پمپها بسمت من آمد و گفت: این حاج آقا استاد شماست؟ گفتم: آری. گفت: من مدتها بود آدمی به این تواضع و خاکی بودن ندیده بودم و با آن همه درجات علمی که از گفتارش پیدا بود، اینقدر خاکی است! ما را در کربلا دعا کنید. گفتم: مگر نشنیده ای که هر درختی که بار بیشتری دارد سرش پایین تر و تواضع بیشتری دارد. گفت: عظمت این مرد مرا هم مجذوب خود کرده است.

روایت: مَن تَواضَعَ لِ… رَفَعَهُ ا… فَهُوَ فِی نَفسِهِ ضَعِیفٌ وَ فِی اَعیُنِ النّاسِ عَظیمٌ

پیامبر (ص) فرمودند: کسی که بخاطر خدا تواضع کند، خداوند مقام او را بالا می برد. پس شخص متواضع پیش نفس خودش ضعیف است و در چشم مردم بزرگ است.