مکافات عمل – عاقبت اندیشی – عبرت

داستان شماره ۱:

المسلم من سلم المسلمون من یده و لسانه

حدود هفتاد سال پیش نظم و انظباط شهری مانند امروز نبود. هر محلی یک نفر گردن کلفت داشت با چند تا نوچه؛ دیگه شهربانی و این حرفها نبود. حالا اگر یک یهودی در محل مجبور بود زندگی کند، وضع از این بدتر می شد و دیگه راه به هیچ جا نداشت و حتی لات محل هم از او حمایت نمی کرد. بچه ها اذیت می کردند و خوب خانه عوض کردن هم مثل امروز ساده نبود؛ پیرمرد یهودی هم مثل همه رفت دکان نان سنگکی تو نوبت ایستاده بود که یک بچه یهو ریگ داغی را درون یقه او انداخت. فرد یهودی با تمام وجودش گفت: خدا مرگت دهد! بچه نان را گرفت و به خانه رفت و دلش درد گرفت و به خود می پیچید. بدون اینکه هیچ سابقه ای داشته باشد، یکی از دوستانش که شاهد ماجرا بود، قضیه را درک کرد و فوری به خانه پیرمرد یهودی رفت و از او خواست که از رفتار زشت دوستش در گذرد. پیرمرد گفت: دیگه اون حالتی را که نفرین کردم ندارم که بخواهم دعا کنم. بچه آنقدر از درد به خود پیچید که تا ساعتی بعد جان سپرد.


داستان شماره ۲:

چون مادر هولاکوخان مغول از دنیا رفت، بعضی از اعاظم علما به هولاکو گفتند: نکیر و منکر در قبر از هر مرده ای سؤالاتی می پرسند و والده ی شما عوام است و سر رشته سؤال و جواب را ندارد، بهتر آنست که خواجه نصیرالدین طوسی را به همراه وی در قبر فرستی تا جواب سؤالات آن دو ملک را به وجه کافی و جواب وافی بدهد (البته غرض آنها این بود که خواجه را از میان بردارند). خواجه فهمید که در حق او بدگویی شده، لذا به هولاکوخان گفت: سؤال نکیر و منکر در قبر برای هر کس ثابت است و برای شما پادشاهان نیز هست. پس بهتر است شما مرا برای خود نگهداری کنید و یکی از عالمان را در قبر به همراه مادرتان روانه کنید که او نیز از عهده ی سؤال و جواب خوب بر می آید. پس هولاکو حکم کرد که یکی از آنان را در قبر مادرش گذاشتند و خاک مذلت بر سرش ریختند.


داستان شماره ۳:

روزی پسرکی لانه ی گنجشکی را پیدا کرد و به طرف آن رفت و دو بچه گنجشک را دید؛ یکی از آنها را گرفت و آن را از پا آویزان کرد و چون بچه گنجشک ضعیف بود، یکی از پاهایش کنده شد. مادر پسرک که او را بالای درخت بر سر لانه ی گنجشک دید، از او پرسید: چه می کنی؟ پسرک بچه گنجشک مرده و پای قطع شده ی آن را به مادر نشان داد؛ مادرش گفت: پای او را قطع کردی؟ پایت قطع خواهد شد. بعد از یک ماه پسرک تصادف کرده و به مکافاتش رسید.


داستان شماره ۴:

زمامداری زیاده از حد و اندازه نسبت به مردم سختگیر بود و ظلم و ستم روا می داشت و مردم از زندگی با وی به ستوه آمده و دست به دعا برداشته بودند و درباره ی او نفرین می کردند؛ ولی آن زمامدار، روزی از شکارگاه برگشت و به مردم چنین اعلام کرد: من تا به امروز به فکر رعیت پروری و عدل و داد نبودم، ولی از امروز در فکر عدالت پروری هستم، امید است دیگر کسی از من ناراضی نباشد. مردم از این نوید و مژده خوشحال شدند و او نیز به وعده وفا کرد و مردم از ظلم و تعدی او راحت شدند. یکی از محرمان سلطنت در وقت فرصت، از چگونگی ماجرا پرسید که این تغییر حال به طور ناگهانی چرا؟ شاه در جواب گفت: من در شکارگاه که رفته بودم، به هر طرف می شتافتم، ناگاه سگی را دیدم که به دنبال روباهی دوید و پای روباه را دندان گرفت، روباه با پای لنگ در سوراخی گریخت و پنهان شد، در این حال، عابری را دیدم که سنگی به پای همان سگ زد و پای سگ شکست؛ هنوز چند گام برنداشته، اسبی لگد بر آن عابر زد و پایش شکست و آن اسب نیز چندان راهی نرفته، دیدم پایش در شوراخی فرو رفت و شکست. این منظره برای من چندان عجیب بود که به خود آمدم و با خود گفتم: دیدی چه کردند و چه دیدند؟


داستان شماره ۵:

مادرم تعریف می کرد که در محله شان یک دختری بود که یک پایش ناراحت بود و وقتی راه می رفت بدجوری بدنش کج و معوج می شد بطوریکه همه برایش دل می سوزاندند. در همین محل پسر بدجنسی بود که هر وقت دخترک را می دید، ادایش را در می آورد و دختر بیچاره هم با کمال ناراحتی می گذشت و حتی مادرم دیده بود که با ناله و نفرین و گریه پسر را بدرقه کرده بود. چند سال بعد آن پسر ازدواج کرد و صاحب دختری شد و کم کم به راه افتاد منتهی… مادرم می گفت که او را دیدم که انگار چند سال پیر شده بود و دختر او دقیقاً مثل همان دختر معلول راه می رفت. و مردک خیلی با افسوس و ناراحتی چشم به زمین و دخترش دوخته بود و انگار می دانست چوب چه چیزی را می خورد.


داستان شماره ۶:

از واعظ مرحوم جناب آقای راشد نقل می کنند که روزی در خیابان لاله زار قدم می زده که دیده است مرد جوان تنومندی یقه یک پیرمرد را گرفته و به دیوار چسبانده است و دارد بافریاد از او طلب پول می کند. مردم دورشان جمع شده اند ولی کسی جرأت نمی کند اعتراض بکند. ایشان که در کسوت روحانیت بوده،جلو رفته و به جوان اعتراض می کند: مگر این پیرمرد چه کرده که شما اینگونه او را عتاب می کنید؟ جوان می گوید: به شما ربطی ندارد و موضوع خانوادگی است و این پیرمرد پدرم است و از او 5 تومان می خواهم و نمی دهد. ایشان از جوان می خواهد که او را رها کند ولی او رها نمی کند که سرانجام با پا در میانی مردم دست از او برمی دارد. پیرمرد که از دست پسر جوانش رها شده بود رو به آقای راشد می کند و می گوید: خود کرده را تدبیر نیست و این مکافات عمل خود من است زیرا که من در 20 سال پیش، همین کار را با پدرم برای ده شاهی کردم و الآن پسرم آن کار مرا دارد مکافات می کند.